گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانی بلند برای نوجوانان(19)

داستانی بلند برای نوجوانان(19)

سیدرضا میرموسوی

شماره 179 از مجموعه داستانک در عصر ما

سیاه بازی

...بیرون بانک ایلیار گفت:«از کوچه بغلی بریم راه نصف میشه!» و هنوز چند قدمی نرفته بودیم که دو مرد سوار بر موتوری راه ما را سد کردند و مرد ترکِ موتور سریع پایین پرید و یقه ی ایلیار را گرفت و گفت:«کجا آقا!؟ چرا پاکت ما رو اشتباهی برداشتی! زحمت کشیدی! لطفاً رد کن بیاد!» و با دست دیگرش چنگ انداخت که پاکت را بگیرد!

و من تا مرد دیگر برسد دستهایم را از پشت، دور کمر مرد اول قلاب کردم و فریاد زدم:«ایلیار! فرار کن! سیاه بازیه...!»

و ایلیار مرد دوم را که نزدیک شده بود، غفلتاً چنان هولش داد که عقب عقب رفت و روی موتور افتاد و با آن روی زمین ولو شد...

چرخ موتور می چرخید و او تلاش می کرد که بلند شود!

مرد اول در قلاب دستهای من که در اثر کار در بنایی قوتی گرفته بودند، تقلا می کرد و به خود پیچ و تاب می داد و ناسزا می گفت! دوستش به کمکش آمد و دوتایی با غیظ و غضب تا قوه و قدرتی داشتند حسابی از من پذیرایی کردند...

به طوری که نیمه جان کنار کوچه افتادم!

حس می کردم دیواری رویم آوار شده، و جای سالمی برایم نمانده...

همه ی بدنم کوبیده بود!

حتی نمی توانستم ناله و یا فریادی بکشم با کمترین حرکت جای جای بدنم درد می کرد و تیر می کشید! حالتی نیمه هشیار داشتم، برزخی میان خواب و بیداری!

یک چشمم را توانستم کمی باز کنم، زمین و زمان دور سرم چرخید! آن را بستم و بسته ماند... تلاش کردم با همان چشم اطرافم را ببینم، دوباره آن را کمی گشودم و دیدم!

عروس خانم با دسته ای گل سرخ بالای سرم ایستاده بود و می گفت:« آقا پسر! من برات دعا می کنم! تو خوب میشی!

کار بدی نکردی!»

و صداهایی می شنیدم، صدای ایلیار و معمار بود که با ناراحتی و دلسوزی زیاد آهسته مرا بلند کرده و داخل ماشینی خواباندند...




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.