داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(26)
سیدرضا میرموسوی
شماره 186 از مجموعه داستانک در عصر ما
آیناز... آیناز!
... چند روزی گرفتار سوگواری شدم. و آنچه قابل ذکر است و روحیه ی مرا تقویت کرد، دیدار دوست بود!
دیدن مهندس و پدر بزرگوارش که با همه ی مشکلات کهولت سن در مراسم حضور یافتند و وجود شما آقا معلم که به مجلس ما رونق بخشید!
و یادم نمی رود روزی را که به اتفاق مهندس و جنابعالی، گشتی در شهر زدیم که دیگر از آن کوچه ها و کوچه باغ قدیمی نشانی نمانده بود!
و یادم می ماند که شما هنوز بر همان مرام و مسلک مهر و محبت و صفا و صمیمیت پیش می روید و من به داشتن چنین دوستانی به خود می بالم.
به تبریز برگشتم و کنار دست ایلیار به کار مشغول شدم.
شبی در مسیر خانه، بابا یاشار جلو مغازه اش با کسی گفت و گو می کرد و تا چشمش به من افتاد با صدای بلند گفت:«یاشاسین آگا گل! مدتی میشه پیدات نیس جوون! چرا لباس سیاه پوشیدی!؟»
موضوع پدر را گفتم که ایشان پس از اظهار تاسف و گفتن تسلیت سرش را داخل مغازه برد و گفت:« آیناز...آیناز... کجایی بابا!
بیا به همسایه جوون تسلیت بگو! آگا گل عزاداره...»
آیناز چه نام خوش آهنگی و نازی!
و دختر خرامید و جلو مغازه آمد و با همان نگاه افسونی اش با دلسوزی همدردی کرد و برای من آرزوی سلامتی و طول عمر!
و از آن شب باز فکر و خیال و آرزو و آمال گریبانم را گرفت و همیشه و همه جا آهنگ(آیناز... آیناز...) را می شنیدم و تصویر نگاه افسونی اش را پیش چشم می دیدم!
چند ماهی گذشت که در طول این مدت بارها به بهانه ی خرید به سوپر محله ی بابا یاشار سری می زدم و اجناسی تقریباً فاسد نشدنی را که نیازی نداشتم می خریدم!
به طوری که در هر گوشه کنار خانه ام یک کیسه نایلونی از اجناس متفاوت گذاشته بودم و با دیدن هر کیسه چگونگی نگاه و برخورد آیناز را مرتب مرور می کردم!
و شبی بیخوابی به سرم زد...
بلند شده ، دور اتاق می چرخیدم!
تندتر... تندتر... ها....ها...