گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 123



روزنامه جوابگوی پرسشهایش نبود آنرا لوله کرد و به راه افتاد...

سرگشته و پریشان به دنبال شخصیت یا هویت خویش می گشت!

جوان بود و پرسش گر و گاه به گاه به حال آدمیان می اندیشید که در رویارویی با پرسشهایش چنان دچار چاره جویی گرفتاری خود بودند که کنجکاوی او را عجیب تلقی می نمودند و مبهوت به سرتاپای بهت زده او می نگریستند!!!

فکر کرد شاید در گذشته هم پرسش گرانی چون او سرگشته و پریشان بوده اند! این واژه ی گذشته افکار او را به سوی تاریخ سوق داد.

باید تاریخ را بررسی کند، از غارنشینان تا کاخ نشینان،

از خدایان تا قدرتمندان، از دوران سرگردانی تا وقوع وقایع الهی،

اختراعات و اکتشافات...

اسرار سرزمینهای ناشناخته...

شناخت سرزمین خود!

ایستاد تا تمرکز کند و مغلوب افکار مشوش نشود!

نخست، سر زمین من کجاست!؟

سرزمین من کجاست!؟

کلیدواژه ای برای بسیاری از پرسشها...

روزنامه را باز کرد تا زیرانداز کند که نگاهش روی قطعه شعری خیره ماند:

«سرزمین من/ همین قالی ست/ زیر پاهای مبل/ که بوی گلهایش/ از پوست پاهای شما / راه می رود تا دلتان»(1)


1- شعر از بیژن نجدی






داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 115


بحث لفظی حاجی آجیلی(1) و همسرش کم کم شدت می گرفت!

خانم حاجی لابلای گفتارش تعریف زیادی از ننه اسمال و پسرش می کرد و حاجی مشکوک به این موضوع گفت:«دوستی با ننه اسمال ذهن و فکر تو رو اشغال کرده و مرتب از کمالات ایشون مَثَل می زنی!؟

راستی هنوز اسمال سیخی(2) کبوترباز رو باد نبرده!؟»

خانم گفت:« تو و من و همه ی اهل محل می دونیم که اسمال آقا! با سلیقه ترین نقاش ساختمونه!»

حاجی: «لابد اینم از کمالات کبوتربازه خبرسازه...»

خانم:« اگه خبرسازه به خاطر خدمت به دخترمون بوده... بچه ها را که خودت خبر کردی! و یادت رفته سال گذشته، همین اسمال و مادرش نذاشتن مال و منال ما از گلوی دزد پایین بره... حالا حق شناسی کجا رفته!؟

به جاش لیچار هم بارش می کنی!؟»

حاجی: «گیرَم چند تا کار خیر کرده باشه اما(ستاره کوره که ماه نمیشه!)

کبوترباز، کبوتربازه...

خانم بیا و حقیقتشو بگو!
چرا مدتیه سنگ اونا رو به سینه می زنی!؟» و خانم با مهربانی گفت:«اسمال آقا خاطرخواه شیرینه!»

حاجی برافروخته زیر لب غرید:«می دونستم یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست!» و جار زنان گفت:«ایها الناس! من دختر به کبوترباز نمی دم!»

و در را بهم کوبید و رفت...


1- به داستانکهای 110   107   101 و 92 رجوع شود.

2-به داستانکهای 14   89    92     98    101  و 105 رجوع شود.





داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

شماره 109



استاد هر روز که به کلاس می رفت روی وایت برد با خط زیبای نستعلیق نوشته شده بود: « به کجا چنین شتابان!؟»(1) و ایشان به قدری در کار خود غرقه بود که عبارت فوق را نادیده می گرفت. لیکن دانشجویی سمج قبل از ورود استاد عبارت مذکور را بر وایت برد نقش می زد!

که بر اساس پرسش همیشگی گروهی از دانشجویان شکل گرفته بود!

 استاد هر جلسه با احساس مسئولیت و صرف انرژی بیشتر به کار انتقال دانش همت می گمارد به طوری که دانشجویان در پایان کلاس می گفتند:


«بازم برق آسا گذشت یا نفهمیدیم زمان چگونه گذشت!؟»

در این میان دانشجوی سمج صبرش سر آمد و پرسش همیشگی را مطرح کرد:« استاد! با عرض پوزش! تو این شرایط که برخی از دوستان آینده ای روشن نمی بینن شما چگونه هر جلسه پربارتر و جذاب تر تدریس می کنین!؟

و به قول این دوستان {به کجا چنین شتابان!؟}»

استاد که آمادگی ذهنی داشت لبخندی زد و گفت:« دقت کنید! دلبستن به رشته ی دلخواه و دل دادن به آن شما را به جمع دلدادگان می کشاند و { دلدادگان در زندگی معجزه هایی می بینند که همواره به آنها دل می بندند}(2) و این دلبستگی تخیل و خلاقیت آنان را به کار می اندازد و بنابراین هیچ گاه بیکار نمی مانند!»


1-شفیعی کدکنی

2-مارسل پروست(در جستجوی زمان از دست رفته)





داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره:101




شب از نیمه گذشته بود که مادر اسمال سیخی(1) هراسان پسرش را بیدار کرد و آهسته گفت:« گوش کن! صداهای مشکوکی نمی شنوی!؟» اسمال خواب و بیدار تمرکز کرد و گفت:« چرا! نکنه باز گربه ها رفتن سراغ کبوترام!؟»

و خیز برداشت و خودش را به پشت بام رساند...

خبری نبود، اما صداها بهتر به گوشش می رسید! از لبه ی بام به کوچه نگاه کرد، برگشت و دراز کشید.

مادرش پرسید: « چه خبر!؟»

اسمال گفت:«بگیر بخواب! حاجی آجیلی اثاث کشی می کنه!»

مادرش گفت:« وا ! چه بی خبر... اونم ابن موقع شب!»

و ناگهان براق شد و گفت:« مادرجون! حاجی آجیلی که اینجا نیس! اون با خونوادش تابستونا میرن شمال!» اسمال گفت:«راس میگی ننه!» و دوباره خیز برداشت و به پشت بام رفت...

خیلی یواشکی سرک کشید....

تو تاریک و روشن کوچه فقط سه کارگر را دید که سعی می کردند بدون سر و صدا اثاثیه را بار کامیون کنند...

از حاجی آجیلی خبری نبود!

به خانه برگشت و به پلیس خبر داد...

چند روز بعد که حاجی اثاثیه را تحویل گرفت در جمع همسایه ها می گفت: «خدا پدر و مادرشو بیامرزه هر کی که به پلیس خبر داده!»

همسایه ها به یکدیگر نگاهی کردند و یکی گفت:« ماها که نفهمیدیم احتمالا کار اسمال سیخی باشه...» و حاجی گفت:«اون که اگه دزد ببینه همون نصف جونشم آب میشه!»



1) به داستانکهای 14- 89- 92 رجوع شود.

داستانک در عصر ما



سیدرضا میرموسوی


شماره 98




اسمال سیخی(1) چند روزی میشد که سیاه می پوشید و غمگین به نظر می رسید.

او کسی را نداشت تا درفقدانش عزادار شود!

با مادرش زندگی می کرد که مثل خودش لاغر و چالاک بود.

تصمیم گرفتم حالی از او بپرسم.

پشت بام پس از صحبت های معمولی که غم نهفته اش در کلامش آشکار می شد، گفتگو را به جایی رساندم که مقصودم بود و اسمال هم بدش نمی آمد عقده گشایی کند:


«این آفتاب بهاری کار دستم داد! یه بعد از ظهری کبوترامو پرواز دادم و چون خیلی خسته بودم روی زیلو نشستم. آفتاب دلچسب استخونامو گرم و سست کرد. دراز کشیدم. کرختی و بی رمقی بدنمو گرفت. نفسم به شماره افتاد و پلکهای سنگین شده ام بهم چسبیدن... یه وقت چشامو باز کردم که هوا تاریک و کبوترام کف بام می چرخیدن و بی تابی می کردن.... فوری اونارو به لونه فرستادم که متوجه شدم چن تا غائبن...

دلم خالی شد، گربه ها...

آخه وقتی عاشق باشی...

 گوشه بام پرهای سفید و خونین و مالینشونو رو باد به بازی گرفته بود...»

محض همدردی گفتم: « یکی دو تاشونو بزنی دیگه نمیان!»

جواب داد:« اون حیوونا دنبال غذان...

من غفلت کردم... تنبیه منم همین غصه ی عشقه...»

گفتم:« گرفتم! مرد عاشق! پس سوگوار عشقی! تسلیت!»



1) به داستانک شماره 14 و 89 رجوع شود