گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 122




عباس آقا(1) آن شب وقتی که به خانه رسید در را بسته دید!

اولین باری بود که با چنین موقعیتی روبرو می شد و به همین دلیل احساس نیاز نمی کرد که دسته کلید بردارد.

به گوشی خانم زنگ زد که بر نمی داشت!

فکر کرد به سوپری سر کوچه سر بزند و سوپری مسیری را نشان داد و گفت:

«ساعتی پیش از آن سو می رفت...»

عباس آقا آن مسیر را خوب می شناخت!

مسیر رفت و آمد پسرش به محل کار بود.

چند دقیقه بعد جلو تعمیرگاه اتومبیل ایستاد.

به دفتر مدیر نگاه کرد، خانمش نشسته و برایش کیک و آبمیوه سفارش داده بودند.

خانم به محض دیدن همسر عذرخواهی نمود که دیر کرده و با چشمان پر اشک گفت:«بیا!بیا! ببین جناب مدیر درباره پسرمون چی میگه!؟»

و مدیر تکرار کرد:«پسر شما برکت تعمیرگاه ما بود، تعدادی از مشتریها به خاطر استعداد و خلاقیت کاری ایشون مراجعه می کردند!»

و نیز تابلو نقاشی خط پسرشان را که روی دیوار بود به چشمان اشک بار این زن و شوهر مهربان تقدیم کرد:





1-به داستانکهای 38-70-86-99 رجوع شود.

2-حافظ




داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره: 121



استاد هر ترفندی که می دانست به کار برد مگر دانشجویی را هدایت کند،

اما کمتر به نتیجه می رسید!

این دانشجو نه تنها به درس و کلاس دل نمی داد بلکه کلاس را هم به طنز می گرفت که خنده دانشجویان و خنده تلخ استاد را به دنبال داشت و مکرر می گفت:« چرا این همه راه!؟ چرا این همه مطلب؟ سر چی!؟

برای پیوستن به جمع بیکاران!؟»

و استاد از هر موقعیتی بهره می برد که :«اگر به درس و تحصیل باور نداریم چرا باید جای یک جوان مستعد را اشغال کنیم!؟»

روزی استاد به دانشجویان تکلیف کرد پژوهشی درباره فرهنگ اسطوره ای داشته باشند و از این دانشجوی ولنگار خواهش کرد در مورد«هفت خوان رستم» تحقیق کند! و او آخرین دانشجویی بود که کارش را ارائه کرد.

استاد از ایشان خواست آن را به صورت کنفرانس عرضه کند!

دانشجو ابتدا التهابی داشت!:

و کم کم بر سخن گفتن خود مسلط شد و با چاشنی طنز شور و هیجانی برانگیخت و نیز کلام خود را با تعبیری کوتاه از هفت خوان خاتمه داد:

به نام جهان آفرین خوان اول:خطر در کمین دوم: مقاومت در برابر مشکلات سوم: مبارزه با جهل چهارم: خطر اغوا گری پنجم: دفع شر و کسب اطلاعات ششم و هفتم دفاع از حق و حقیقت!

کف زدن دانشجویان لبخند شیرین استاد!




داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 115


بحث لفظی حاجی آجیلی(1) و همسرش کم کم شدت می گرفت!

خانم حاجی لابلای گفتارش تعریف زیادی از ننه اسمال و پسرش می کرد و حاجی مشکوک به این موضوع گفت:«دوستی با ننه اسمال ذهن و فکر تو رو اشغال کرده و مرتب از کمالات ایشون مَثَل می زنی!؟

راستی هنوز اسمال سیخی(2) کبوترباز رو باد نبرده!؟»

خانم گفت:« تو و من و همه ی اهل محل می دونیم که اسمال آقا! با سلیقه ترین نقاش ساختمونه!»

حاجی: «لابد اینم از کمالات کبوتربازه خبرسازه...»

خانم:« اگه خبرسازه به خاطر خدمت به دخترمون بوده... بچه ها را که خودت خبر کردی! و یادت رفته سال گذشته، همین اسمال و مادرش نذاشتن مال و منال ما از گلوی دزد پایین بره... حالا حق شناسی کجا رفته!؟

به جاش لیچار هم بارش می کنی!؟»

حاجی: «گیرَم چند تا کار خیر کرده باشه اما(ستاره کوره که ماه نمیشه!)

کبوترباز، کبوتربازه...

خانم بیا و حقیقتشو بگو!
چرا مدتیه سنگ اونا رو به سینه می زنی!؟» و خانم با مهربانی گفت:«اسمال آقا خاطرخواه شیرینه!»

حاجی برافروخته زیر لب غرید:«می دونستم یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست!» و جار زنان گفت:«ایها الناس! من دختر به کبوترباز نمی دم!»

و در را بهم کوبید و رفت...


1- به داستانکهای 110   107   101 و 92 رجوع شود.

2-به داستانکهای 14   89    92     98    101  و 105 رجوع شود.





داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 112


حاجی آجیلی(1) را نصف شب به بیمارستان رساندند!

و شایعات در محله شروع شد:

1-«بیچاره یه دفه حالش بد شده...»

2-«نه بابا! شیش ماهه خودشو به دارو گیاهی بسته!»

3-«میگن شیکمش باد کرده...»

4-«میگن زبونم لال از اون بیماریهای خطرناکه...»

5-«بعضی دکترا جوابش کردن!»

6-«نه بابا گفتن کار ما نیس!»

7-«پس دکترا چکارن!؟»

8-« فوق تخصص تجارتن!»

9-« نه بابا! تعدادی با سرمایشون کار می کنن! همه که تاجر نیستن!»

چند روز بعد حاجی را به خانه آوردند و همان شایعه سازان از همه مشتاق تر به عیادت بودند! و به عیادت رفتند و برای حاجی از خدا طلب شفای عاجل کردند!

حاجی کم حال و لاغر توضیح می داد:

«همون اول  آمپولی به کمرم زدن که احساس کردم نیم تنه به پایین آنِ من نیست! و دکتر با کمک دستیاراش پنداری پیرنمو شکافتن و پس از کاوش و مکاشفه، شستن و لایه لایه دوختن و شکافو بهم آوردن!

اما آرامش من! از رفتار دکترم بود!

در حین کار حال یکایک دستیاراشو می پرسید و اگه لازم می دونس با اونا مزاح می کرد! و آخر سر مث استاد کاری ماهر که به نتیجه ای مطلوب رسیده، لبخند زنان اتاق عمل را ترک کرد.


1- به داستانکهای 92-101 و 110 رجوع شود.




داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره: 111




حاج جعفر(1) آشفته و پریشان می دوید و کسبه اطرافش به دنبال او می دویدند...

خبر گوش به گوش نقل می شد:

راننده کامیونی که کالاهای حاج جعفر را می آورده، مردی میوه فروش را زیر گرفته...

به محل حادثه رسیدند...

گاری دستی مچاله شده ای را دیدند توی جوی ، معلق و میوه ها پخش خیابان بود...

پلیس مکان و موقعیت را بررسی می کرد.

گفتند: مرد میوه فروش را به بیمارستان برده اند... حاج جعفر و کسبه جلو بیمارستان جمع شدند.

زمان رنج آور بر حاج جعفر می گذشت و رنگ به رنگ می گردید...

سید بازار(2) می کوشید از نگرانی اش بکاهد.

سرانجام دکتر حاضر شد و گفت: «بیمار تصادفی خوشبختانه تنها کوبیدگی جسمی داره،  مدتی استراحت کنه خوب میشه...»

و سید بازار به گوش حاج جعفر خواند: 

حاج جعفر خدا را شکر کرد و گفت:« یک گاری نو براش می گیرم، خسارتشو میدم، هر چی که بشه...»

سید گفت: « برای رضای خدا شرطی داره!» حاج جعفر پرسید:« چه شرطی!؟»

سید گفت:« به شرطی که هزینه ها رو روی اجناس سر شکن نکنی!»


1- به داستانکهای 80- 87 -100 رجوع شود

2- به داستانکهای 24-30-33-44 رجوع شود

3- باباطاهر