گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 112


حاجی آجیلی(1) را نصف شب به بیمارستان رساندند!

و شایعات در محله شروع شد:

1-«بیچاره یه دفه حالش بد شده...»

2-«نه بابا! شیش ماهه خودشو به دارو گیاهی بسته!»

3-«میگن شیکمش باد کرده...»

4-«میگن زبونم لال از اون بیماریهای خطرناکه...»

5-«بعضی دکترا جوابش کردن!»

6-«نه بابا گفتن کار ما نیس!»

7-«پس دکترا چکارن!؟»

8-« فوق تخصص تجارتن!»

9-« نه بابا! تعدادی با سرمایشون کار می کنن! همه که تاجر نیستن!»

چند روز بعد حاجی را به خانه آوردند و همان شایعه سازان از همه مشتاق تر به عیادت بودند! و به عیادت رفتند و برای حاجی از خدا طلب شفای عاجل کردند!

حاجی کم حال و لاغر توضیح می داد:

«همون اول  آمپولی به کمرم زدن که احساس کردم نیم تنه به پایین آنِ من نیست! و دکتر با کمک دستیاراش پنداری پیرنمو شکافتن و پس از کاوش و مکاشفه، شستن و لایه لایه دوختن و شکافو بهم آوردن!

اما آرامش من! از رفتار دکترم بود!

در حین کار حال یکایک دستیاراشو می پرسید و اگه لازم می دونس با اونا مزاح می کرد! و آخر سر مث استاد کاری ماهر که به نتیجه ای مطلوب رسیده، لبخند زنان اتاق عمل را ترک کرد.


1- به داستانکهای 92-101 و 110 رجوع شود.




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.