گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره: 111




حاج جعفر(1) آشفته و پریشان می دوید و کسبه اطرافش به دنبال او می دویدند...

خبر گوش به گوش نقل می شد:

راننده کامیونی که کالاهای حاج جعفر را می آورده، مردی میوه فروش را زیر گرفته...

به محل حادثه رسیدند...

گاری دستی مچاله شده ای را دیدند توی جوی ، معلق و میوه ها پخش خیابان بود...

پلیس مکان و موقعیت را بررسی می کرد.

گفتند: مرد میوه فروش را به بیمارستان برده اند... حاج جعفر و کسبه جلو بیمارستان جمع شدند.

زمان رنج آور بر حاج جعفر می گذشت و رنگ به رنگ می گردید...

سید بازار(2) می کوشید از نگرانی اش بکاهد.

سرانجام دکتر حاضر شد و گفت: «بیمار تصادفی خوشبختانه تنها کوبیدگی جسمی داره،  مدتی استراحت کنه خوب میشه...»

و سید بازار به گوش حاج جعفر خواند: 

حاج جعفر خدا را شکر کرد و گفت:« یک گاری نو براش می گیرم، خسارتشو میدم، هر چی که بشه...»

سید گفت: « برای رضای خدا شرطی داره!» حاج جعفر پرسید:« چه شرطی!؟»

سید گفت:« به شرطی که هزینه ها رو روی اجناس سر شکن نکنی!»


1- به داستانکهای 80- 87 -100 رجوع شود

2- به داستانکهای 24-30-33-44 رجوع شود

3- باباطاهر





داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره 102



به خر و پف پدر عادت کرده بودیم که هذیان هم به آن اضافه شد!

چشام گرمای خواب رو می گرفت که هذیان به ناله تبدیل گردید!

رفت و آمد مامان به آشپزخونه مشخص بود.

خواهرم خواب زده برخاست و به اتفاق پیش آنها رفتیم.

مامان پدر رو  پاشویه می کرد و پریشون به نظر می رسید!

خواهرم گفت: خب پدر رو به دکتر ببریم!« مامان جواب داد:« در اون حد نیس!»

و رو به من گفت:» پسرجون! برو دنبال ننه اسمال(1)»

خواهرم گفت:« ننه اسمال که دکتر نیس!»

مامان گفت:«در این شرایط و نصف شبی دلشوره آدم زیاد میشه، وجود یه شخص با تجربه و دلسوز به آدم آرامش میده...»

دویدم به طرف خونه ننه اسمال که در هر محفل و مجلسی مددیار خونواده ها بود!

بیدارش کردم! ننه اسمال ابتدا از مامان پرسش هایی کرد و دست روی پیشونی پدر گذاشت و گفت:« شما به کار پاشویه ادامه بده...

من و بچه ها شربت آبلیمو تهیه می کنیم!»

گلاب و بیدمشک نداشتیم که از اسمال سیخی گرفتیم!

پدر که شربت خنک رو سر کشید، حالی کرد و یواش یواش خوابش برد!

ننه اسمال آهسته گفت:« آلو خیس کردم صبح زود بهش بدین، اشتهاشو باز می کنه، گشنه که شد کته ماست...

برای آسودگی خیال فردام ببرین دکتر...

انشاءالله تا فردا بهتر میشه»

و همینطور هم شد!


1) رجوع شود به داستانک شماره 101


داستانک در عصر ما



سیدرضا میرموسوی


شماره 98




اسمال سیخی(1) چند روزی میشد که سیاه می پوشید و غمگین به نظر می رسید.

او کسی را نداشت تا درفقدانش عزادار شود!

با مادرش زندگی می کرد که مثل خودش لاغر و چالاک بود.

تصمیم گرفتم حالی از او بپرسم.

پشت بام پس از صحبت های معمولی که غم نهفته اش در کلامش آشکار می شد، گفتگو را به جایی رساندم که مقصودم بود و اسمال هم بدش نمی آمد عقده گشایی کند:


«این آفتاب بهاری کار دستم داد! یه بعد از ظهری کبوترامو پرواز دادم و چون خیلی خسته بودم روی زیلو نشستم. آفتاب دلچسب استخونامو گرم و سست کرد. دراز کشیدم. کرختی و بی رمقی بدنمو گرفت. نفسم به شماره افتاد و پلکهای سنگین شده ام بهم چسبیدن... یه وقت چشامو باز کردم که هوا تاریک و کبوترام کف بام می چرخیدن و بی تابی می کردن.... فوری اونارو به لونه فرستادم که متوجه شدم چن تا غائبن...

دلم خالی شد، گربه ها...

آخه وقتی عاشق باشی...

 گوشه بام پرهای سفید و خونین و مالینشونو رو باد به بازی گرفته بود...»

محض همدردی گفتم: « یکی دو تاشونو بزنی دیگه نمیان!»

جواب داد:« اون حیوونا دنبال غذان...

من غفلت کردم... تنبیه منم همین غصه ی عشقه...»

گفتم:« گرفتم! مرد عاشق! پس سوگوار عشقی! تسلیت!»



1) به داستانک شماره 14 و 89 رجوع شود



داستانک در عصر ما


نوشته: سیدرضا میرموسوی

شماره 97



سرشان  روی شانه ی یکدیگر افتاده و خوابشان برده بود!

دانشجویان بارها از استاد خواهش می کردند تا درباره ی بحث داغ کشور یعنی موضوع«انرژی هسته ای» صحبت کند.

استاد که شوق و اشتیاق دانسجویان را دید، جلسه ای را به آن اختصاص داد:« سنگ اورانیوم را از معدن خاص آن استخراج می کنند و در قطعات کوچک و مساوی در محلول اسید سولفوریک قرار می دهند تا زوائد اورانیوم جدا شود.

خشک شده این محلول را کیک زرد می نامند.

نوع ناپایدار اورانیوم قابل شکافت است. به عملیات شکافت، غنی سازی می گویند.

این عملیات از دو طریق صورت می گیرد:1-سانتریفیوژ...»

استاد متوجه شد که گروهی از دانشجویان خوابند!!!

آهسته و با اشاره گروه بیدار را به کلاس خالی دیگری برد.

اما در پایان ترم همین گروه خواب عالی ترین نمرات را کسب کردند!

هنگامی که استاد موضوع را پی گیری کرد، به گوشش رسید آنان برای تامین هزینه و کاربلدی در آینده شبها کار می کنند و روزها گاهی خستگی و کم خوابی بر آنان سلطه می یابد.




داستانک در عصر ما


نوشته: سیدرضا میرموسوی


شماره:95



چند نفر از جوانانی که به تازگی وارد کسب و کار بازار شده بودند، تصمیم گرفتند هر ماه چند ساعتی را  در خدمت سید بازار(1) باشند تا از همان ابتدا با رمز و راز بازار آشنا شوند و به اصطلاح به فوت کاسه گری دست یابند.

آن روز سید سرگرم خوش و بش با مشتریانش بود و ضمن بسته بندی لوازم مورد نیاز آنان به فراخور حال حکایتی یا مثلی نقل و اگر مجالی می یافت بیتی مناسب را زیر لب زمزمه می کرد و به این طریق چنان مشتریانش را مجذوب و مفتون خود می نمود که بدون چون و چرا مبلغ فاکتور را می پرداختند و هنگام خداحافظی مثل این بود که دوستی عزیز را ترک می کنند!

و این حسن سلوک سید برای بیگانه و آَشنا یکسان بود.

یکی از جوانان گفت:«نکاتی آموختیم! اما خداوکیلی سید! اگه نکته ای رو ضروری می دونی به ما جوونا بگو!» و سید گفت:«پنجاه سال بذر صداقت رو بیختم و در کارم ریختم که حاصل آن به مرور سرمایه ی اصلی و اساسی شد، یعنی کسب اعتماد! و به تبع آن اعتبار...»

و خواند: 



1) برای شناخت سید به داستانکهای 34، 30، 33، 44 و... رجوع شود.