گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما


سیدرضا میرموسوی

شماره: 92


گردنبندِ گرانبهای خانمِ حاجی آجیلی ظاهرا به سرقت رفته بود!

و حاجی شک و گمانش به اسمال سیخی(1) می رفت.

می گفت سال گذشته که با خانواده از مسافرت برگشته اند پشت در حیاط بدون کلید خسته و درمانده می مانند و چون روز تعطیل بوده و به کلیدساز دسترسی  نداشته به ناگزیر از اسمال خواهش کرده اند از راه کانال کولر به داخل ساختمان رفته و از کمدی دسته کلید یدکی را بردارد و در و پنجره ها را باز کند.

اینک حاجی باور داشت تنها اسمال کبوتر باز! از داخل اتاق ها شناخت دارد! به همین دلیل او و اطرافیانش بارها اسمال را مورد پرسش و مواخذه  قرار دادند که قهر و گوشه گیری او را به دنبال داشت.

همان روزها حاجی خانه اش را می کوبید تا به آپارتمان تبدیل کند. روزی که درختِ کهنسال حیاط را می بریدند، لانه ی کلاغی بر زمین افتاد که توجه همه را جلب کرد!

درخشش گردنبند در تابش آفتاب چشمها را خیره کرده بود!!! حاجی آجیلی در پشت برق شادی چشمهایش احساس کرد بار سنگینی  از مسئولیت بر دوش دارد به جستجوی اسمال سیخی شتافت...

گفتند از شدت تاثــر در خدمت هلال احمر به کمک سیل زدگان رفته...


1) به داستانکهای شماره 14 و 89 رجوع شود.

طنز چیست؟


طـنــز:


در لغت یعنی ریشخند کردن، مسخره کردن، ناز کردن

الف) طنز طیف وسیعی از طعنه و کنایه تمسخر آمیز تا خنداندن را در بر می گیرد.

 طنز وانمود می کند  که در پی خنداندن است. حتی اگر او را به گریه بیاندازد، اما در واقع خنده وسیله ای برای بیان ضعف ها، کمبودها، ناهماهنگی ها و در نتیجه آگاه کردن خواننده به پستی ها، شرارت ها و تبهکاری ها است.



داستانک در عصر ما



سیدرضا میرموسوی

شماره: 90


همیشه این پرسش در ذهنم می چرخید که چرا فلان استاد با داشتن امکانات مالی و تسلط به زبانِ دیگر، مهاجرت نمی کند!؟ 

اکنون ایشان را زیر سایه درختی می بینم که سخت در کار بررسی تحقیق دانشجویان است.

فکر کردم عرض ادبی به حضورشان داشته باشم که اگر شرایط مناسبی پیش آمد، فرصتی طلایی برای پرسشم است.

خوشبختانه استاد با خوشرویی مرا پذیرفت و پس از گفتگویی اجازه خواستم سوال خصوصی را مطرح کنم! و استاد باز هم با گشاده رویی گفت: « تا چه سوالی باشد!؟» و من حرف دلم را زدم ! استاد با تفکری عمیق و با نگاهی به دور دست نقل قولی کرد: «... اگر بروم در رفتنم ماندنی هست و اگر بمانم در ماندنم رفتنی هست، تنها عشق است که همه چیز را دگرگون می کند.»(1)

و گفت: « من عاشقِ میهن و هم میهنانم هستم! مردمی با معرفت دیرین، مردمی با محبت آیین،  مردمی که در غم و شادی یکدیگر شریکند و اگر خدای نکرده مشکلی عام پیش آید به یاری یکدیگر می شتابند و از این یاری به خود می بالند! گذشته از تعلق خاطر خاص به وطن، عاشق این ارزش های اخلاقی و فرهنگی هم وطنانم می باشم، کجا می شود چنین عشقی را جسستجو کرد!؟»


1- جبران خلیل جبران



داستانک در عصر ما

سید رضا میرموسوی

شماره: 87


آتش لحظه به لحظه شعله ور تر می شد. بازاریان با سر و صدای بسیار تلاش می کردند آن را خاموش کنند.  گروهی با راهنمایی سید بازار اجناس ارزشمند را شتاب زده  از مغازه بیرون می کشیدند.

نیمی از مغازه سوخت و بخشی از سقف کاذب آن فروریخت... آتش نشانان رسیدند و پیش از سرایت آتش به مغازه های دیگر آن را مهار  و کاملا خاموش کردند.

حاج جعفر(1) رو بروی مغازه سوخته اش ایستاده و گویی نفسش بالا نمی آمد! حتی کلام سید را که کنارش بود نمی شنید! سید لیوانی آب قند تعارفش کرد حاج جعفر لبانش لرزید: « نابود شد... نان سه قلوها...»

سید با لحنی مهربان گفت: «خواهش  می کنم نیاز بچه ها را قـاطی مشکلات بزرگترها نکن! خوشبختانه کوچولوها هنوز مفهوم خسارت سرشون نمیشه، کودکان به پدرشون به چشم یک قهرمان نگاه می کنند...» حاج جعفر با زهرخندی زانو زد و نشست... سید ادامه داد:« تا چشم بهم بزنی این بازاریان مغازه ای شیک تر از قبل برات می سازن. نگاه کن! اجناس قابل سالمن... بقیه شم خدا بزرگه،  روز از نو روزی از نو، چرا زانو زدی مرد! خشم و غصه جز تخریب آدم چیزی رو درست نمی کنه! خیال کن زمین خوردی باید بلند شی! دِ بلند شو مرد! سه قلوها چشم انتظارتن... »و حاج جعفر در برابر دیدگان نگران بازاریان بلند شد...


1) رجوع شود به داستانک شماره 80

داستانک در عصر ما


سیدرضا میرموسوی

شماره: 83



همیشه فکر می کردم چرا مامان بزرگ تنهاست حتی در  جمع! تا آن شبی که مراسمی در خانه ما برگزار شد و من کنجکاوانه او را زیر نظر گرفتم و دیدم ایشان چه ید طولایی در طرد اطرافیان دارد!

 اولین مهمانی که به تورش خورد، همسایه روبروی خانه ما بود که مامان بزرگ یا صدای بلند گفت:« علی آقا چرا خانمتو با اون بیماری به خارج نمی بری!؟» و به خانم آشنایی که لباس گرمی پوشیده و کم حال دیده می شد گفت:« نرگس خانم ! بپا نچایی!»

گرفتار بعدی شهردار و خانمش بودند که مامان بزرگ گونه خانم را بوسید و کنار گوش شهردار پچ پچی کرد که : «چرا برای تغییر کاربری ملکش کاری نمی کنه!؟ « و به خانمی از دوستان قدیمی گله کنان گفت: «یاد گذشته نمی کنی و سری به ما نمی زنی!؟»

و نیز متوجه شدم برخی مهمانان از رو برو شدن با مامان بزرگ  گریز می زدند! نتیجه این شد که مراسم تمام نشده گروهی سر سنگین مجلس را ترک کردند! و در خاتمه نوبت به ما رسید.

به من گفت: «ای شیطون! حواست به مهمومنا نبود!» و پدرم را شماتت کرد که :«چرا میوه و شیرنی کم بود؟» و بابا بزرگ و مامان را سرزنش کرد که: « چرا موقع صرف شام سر ریز تعارف نکردین؟»

و آن شب دریافتم که چرا مامان بزرگ سزاوار تنهایی است حتی در جمع...





مولانا