گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 237 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سید رضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

غصه بچه خرس

جلد نهم

قسمت سوم

خارپشت همچنان گلوله شده، تکان نمی خورد! بچه خرس آنقدر نگاهش کرد تا اینکه حرکتی از او دید و خارپشت خود را به صورتش نزدیک کرد.

بچه خرس با پنجه اش ضربه ای محکم به خارپشت زد که مانند توپی کوچک به درختی خورد و کنار آن افتاد و هیچ حرکتی نکرد! بچه خرس که انتظار داشت خارپشت برگردد، خبری نشد و هر چه صبر کرد خارپشت در جایی که افتاده بود، تکان نمی خورد! بچه خرس ناچار خود کنار خارپشت رفت و او را پشت و رو کرد، خارپشت بی حرکت مانده بود! در این موقع روباه کوچولوی زرنگ از پشت درختی بیرون آمد و آهسته به آنها نزدیک شد و گفت:«إ...إ...إ این که خرگوش مهربان است! چی شده است!؟ چقدر این بچه خرس را دوست دارد!»

آقا سنجاب و آقا شغال هم آمدند و همان سخنان را تکرار کردند. آقا گرگ یواش یواش به آنها نزدیک شد و گفت:« نترسید کوچولوها! من گوشت شکار خورده و سیرم! می خواهم ببینم چرا این جا جمع شدید!؟ چی شده!؟ چی به سر این خارپشت پیر آمده است!؟ همین چند روز پیش از من سراغ بچه خرس را می گرفت، مثل اینکه خرسها را دوست دارد!» روباه کوچولو گفت:« چه حیف شد! این خارپشت و خارپشت های دیگر به ما و جنگل خدمت می کنند و ما را از شر حشرات موذی نجات می دهند، خیلی حیف شد!» آقا گرگ دوباره پرسید:« به من بگویید چی شده است!؟» آقا شغال گفت:«آها! جناب آقا گرگ! دوست عزیز بنده! عرض شود مثل اینکه حیوانی به خارپشت صدمه سختی زده است!» بچه خرس که می خواست جواب شغال را بدهد، متوجه شد که خارپشت تکان می خورد. جلو رفت و دوباره او را پشت و رو کرد! سپس آهسته به لانه اش برگشت. کمی بعد خارپشت یواش یواش وارد لانه ی بچه خرس شد و داخل لانه گشت می زد و حشرات را شکار می کرد.

بچه خرس زیر چشمی او را تماشا می کرد که ناگهان با پنجه اش خارپشت را بیرون انداخت و خارپشت خیلی زود برگشت.

چند روزی به همین وضع سپری شد و بازی خرس و خارپشت ادامه داشت. عاقبت روزی خارپشت به شدت احساس تشنگی کرد و از لانه ی بچه خرس بیرون آمد و راه رودخانه را در پیش گرفت. بچه خرس که با خارپشت سرگرم شده و خو گرفته بود، دنبال او راه افتاد. خارپشت نزدیک رودخانه از روی چند سنگ آهسته بالا رفت و سپس خودش را به روی علفهای کنار آب رساند و مشغول نوشیدن آب شد، هنوز سیراب نشده که موجی از آب او را  مانند قاصدکی با خود به داخل رودخانه کشید و برد...




قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 231  از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

عروسی پرندگان

جلد هشتم

قسمت اول

چند روزی می شد که پرندگان جنگل آرامش نداشتند. از کوچک و بزرگ یعنی از گنجشک و بلبل و سار و قناری گرفته تا جغد و کبک و کبوتر و کلاغ و طوطی و انواع پرندگان جنگلی دیگر، گاهی اوقات سر و صدایشان به طور غیر عادی شنیده میشد.

 فرقی نمی کرد، چه شب و چه روز، گاهی چنان بر روی درختان بال و پر می زدند و جار و جنجال بر پا می کردند که حیوانات پایین حیرت زده و نگران به بالای درختان چشم می دوختند، چه خبر بود!؟ چی شده است!؟ یک روز صبح آقا خرگوش باهوش ، روباه کوچولوی قشنگ و زرنگ و آقا سنجاب دم به پشتِ دوست داشتنی، ضمن بازی به پای درختی رسیدند که  آشیانه ی  پرنده ای روی زمین افتاده بود! و چند جوجه ی تازه متولد شده، مرده بودند. 

و نیز پوست تخم پرندگان در اطراف به چشم می خورد! آن روز این حیوانات کوچولو، چند تا از این آشیانه های خراب شده را پیدا کردند که به نظر می رسید از پرندگان گوناگون باشند و با فاصله ای نه چندان دور از هم توی جنگل افتاده بودند! این دوستان حال و حوصله ی بازی را از دست دادند و همین طور بو کِشان روی زمین و لابلای علفها و گیاهان را بررسی می کردند.

آقا شغال در آن نزدیکی ها بود و تا چشمش به این سه حیوان باهوش افتاد و متوجه شد دنبال  چیزی می گردند، کنجکاوانه به سوی آنها دوید و پرسید:« دنبال شکار زخمی می گردید!؟ منم می آیم!»

و بو کشان از پی آنها می رفت و چون روباه کوچولو موضوع را برایش شرح داد، شغال در جا ایستاد و گفت:« آها! شاید کار زرافه باشد! او قد و گردنش از همه حیوان ها درازتر است و دهانش به شاخه های درختان می رسد! مگر ندیدید گاهی برگ درختان را می خورد!؟»

روباه کوچولو گفت:«کله پوک عزیزم! پرندگان آشیانه های خود را روی شاخه های  بالایی می سازند و زرافه هم آزارش به هیچ حیوانی نمی رسد.»

آقا خرگوش گفت:« ببینید جنگل چه سوت و کور است! هیچ صدایی نمی آید!» آقا سنجاب گفت:« پرواز پرندگان در سکوت انجام می گیرد، آنهایی هم که روی درختان نشسته اند ، هراسان به هر سویی نگاه می کنند!»روباه کوچولو گفت:« ترس و وحشت دارند!»

آقا سنجاب مانند ماموری جستجو گر به سرعت از چندین درخت بالا رفت و گشتی زد، اما جز باقی مانده آشیانه های ویران شده چیزی ندید! به هر صورت کشف این معما کار آقا سنجاب بود، زیرا او درون حفره های بوجود آمده در تنه ی درختان لانه داشت و بهتر و زودتر می توانست از این راز سر در بیاورد و همینطور هم شد! آن شب هنوز چشمهایش را  خواب نگرفته بود که  صدای جغدی:«هو هو-هو هو!» هوشیارش کرد! این صدای معمولی جغد نبود! و صدای بعدی به هم خوردن چند شاخه و برگ ، کنجکاوی اش را بر انگیخت که صدای پَر پَر زدن چند پرنده و قار قار کلاغها بلند شد...

به آشیانه ای حمله شده بود!...



قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 225 از مجموعه داستانک  در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

شکارچی  و گنج

قسمت سوم

جلد ششم

آقا خرگوشه آرام نمی گرفت و به تلاش پی گیر خود ادامه می داد و از جویدن طناب خسته نمی شد. در این شرایط ، بدبیاری دیگری هم رسید. طوطی ها جیغ کشان از بالای درخت به پرواز در آمدند و سنجاب از لابلای شاخه ها با شتاب خودش را به لانه رساند و پنهان شد! 

عقابی بالای درخت چرخ می زد و پایین آمد... تا روی شاخه ای از درخت بزرگ نشست و ضمن جابجا کردن خود ، به آقا خرگوشه زل زد. شاید فکر می کرد چگونه می تواند به این خوراکی لذیذ دست پیدا کند. 

عقاب عاشق گوشت خرگوش است.

اما آقا خرگوشه با دیدن عقاب وحشت زده و عصبی طنابها را می جَوید. 

عقاب حرکت کرد و با چنگالهای قوی خود به طنابهای کیسه توری چسبید و سعی کرد با منقارش ضربه ای به خرگوش بزند، اما پریدن سنگین او روی کیسه ی توری آن را به حرکت و چرخش در آورده بود، به طوری که  عقاب مجبور شد دوباره به روی شاخه برگردد و به تماشا بنشیند که چه باید کرد!؟

آقا سنجاب سر از لانه در آورد و یکی دو شاخه پایین تر آمد تا سری به آقا خرگوشِ گرفتار بزند ولی وقتی چشمش به عقاب افتاد، دوباره به لانه اش گریخت!

طوطی ها صدایشان از لابلای شاخه های درختِ بزرگِ دیگری آمد:«شکارچی ها آمدند!شکارچی ها آمدند!» و شکارچی ها رسیدند

مرد شکارچی که متوجه حرف زدن طوطی ها شده بود ، به تماشای آنها ایستاد. منقاری قرمز و بزرگ، رنگ پرها به طور کلی سبز با رگه هایی قرمز که این قرمزی در قسمت زیر گلو و سینه بیشتر می شد و زیبایی خاصی به این پرنده ها می بخشید!

مرد شکارچی به دوستش که او هم محو زیبایی  طوطی ها شده بود گفت:« این کمتر از گنج نیست! باغ وحشها، نمایشگاه ها و افراد ثروتمند حاضرند بابت سخنگویی این طوطیها سرمایه گذاری کنند!»

در همین موقع چشمش به کیسه توری افتاد که خرگوش در آن گرفتار بود.

 آهسته به دوستش گفت:«عجله کنید! هر چه سریعتر قفس را از داخل ماشین بیاورید! عجله کنید!»

عقاب دوباره به کیسه توری چسبید و سعی می کرد خرگوش را نوک بزند، اما سوراخی های توری کوچک بود و این کار به سختی انجام می شد، زیرا هم خرگوش زیاد دست و پا می زد و هم حرکت چرخشی کیسه توری تسلط کامل عقاب را می گرفت.

عقاب وقتی دید مردی به طرف او می آید ناچار به پرواز شد و روی شاخه های  بالاتری از درخت، نشست.

مرد شکارچی از درخت بالا رفت تا طناب و دستگاه را باز کند و کیسه توری را پایین بیاورد که صدای طوطی ها گوشش را نوازش داد، طوطی ها می گفتند:«شکارچی ها آمدند!شکارچی ها آمدند!» مرد دوم باز گشته بود تا سوئیچ ماشین را بگیرد و گفت:« سنجاب را دیدم بالای همین درخت لانه دارد.» مرد شکارچی که حواسش به طوطی ها بود گفت:« این طوطی ها تعلیم ببینند چه می شوند!؟ و اضافه کرد:«که گفتی سنجاب بالای همین درخت است!؟ تا شما قفس را بیاورید، من سری به بالای درخت می زنم، خرگوش که در چنگ ما است! اگر بتوانم لانه سنجاب یا آشیانه طوطی ها را پیدا کنم، دست خالی بر نمی گردم امروز روز من است ! شکار گنج»....




قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 224 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج- سه سال آخر دبستان)

شکارچی و گنج

قسمت دوم

سپس از درخت پایین آمد. نفس راحت کشید و از داخل کوله پشتی چند تا هویج و گردو در جاهایی که لازم بود، گذاشت و به دوستش گفت: «برویم! همه کارها درست شد، یکی دو ساعت دیگر بر می گردیم.»

کوله پشتی های خود را بستند و تفنگ به دست،  کوره راهی را  در جنگل پیش گرفتند. هنگامی که شکارچی ها دور شدند و صدایی جز صدای پرندگان به گوش نمی رسید، آقا سنجابه از لانه اش که بالای درخت بود بیرون آمد و آهسته آهسته به همه جا سر کشید.

 و با احتیاط از شاخه ای به شاخه دیگر پرید تا خود را به درختی رساند که آقا خرگوشه زیر آن لانه داشت ، زیر چتری از گیاهان جنگلی آن گونه که به آسانی  دیده نمی شد.

آقا سنجاب با صدای بلند گفت:«آقا خرگوشه! آقا خرگوشه!» زمانی کوتاه گذشت تا آقا خرگوشه، ابتدا گوشهای بلندش و بعد صورتش از لانه ظاهر شد و به اطراف نگاهی سریع کرد. آقا سنجاب با عجله گفت:«نه! نه! بیرون نیایید! بیرون نیایید!» صدای دیگری بلندتر از بالای درخت بزرگ شنیده شده که به تقلید از سنجاب تکرار می شد:«بیرون نیایید! بیرون نیایید!» آقا خرگوشه و آقا سنجاب به بالای درخت بزرگ نگاه کردند، یک جفت طوطی رنگین بال با منقاری قرمز که تازگی سرو کله شان پیدا شده بود و چه صدای قوی و بلندی داشتند! آقا خرگوشه پرسید:« چی شده!؟ چه خبره!؟»

آقا سنجاب جواب داد:«شکارچی ها آمدند! شکارچی ها آمدند!» صدای طوطی ها باز از روی درخت شنیده شد:«شکارچی ها آمدند! شکارچی ها آمدند!» آقا سنجاب عصبانی گفت:«این طوطی ها که اجازه نمی دهند حرفم را تمام کنم! شکارچی ها اینجا کارهایی کردند، اینجاها خیلی خطرناک است! بیرون نیایید! بیرون نیایید!» آقا خرگوشه گفت:« ولی من خیلی گرسنه هستم، می خواهم دنبال هویج و سبزی بروم حالا باید هر طور شده یک هویج پیدا کنم!» آقا خرگوشه گرسنه بود و بیرون آمد. آقا سنجاب روی شاخه های درختان بالا و پایین می پرید و بیقراری می کرد و طوطی ها صداهایی گوش خراش از گلویشان خارج می شد و بال بال می زدند که صدای دستگاه نصب شده روی درخت در آمد:«تق...»آقا خرگوشه داخل کیسه توری آویزان از شاخه درخت، بین زمین و آسمان دست و پا می زد!» آقا سنجاب همانطور که بالا و پایین می رفت گفت:«دیدی چی شد!؟ دیدی چی شد!؟»طوطی ها با سرو صدای زیاد تکرار کردند:«دیدی چی شد!؟» آقا خرگوشه شتاب زده و بی تابانه تلاش می کرد با دندان های تیزش طناب را گاز گرفته بجود! طوطی ها یک نفس سر و صدا راه انداخته بودند و آقا سنجاب کاری نمی توانست انجام بدهد چرا که کیسه توری میان زمین و هوا معلق بود!



قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 208 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که در این ایام به خاطر شیوع کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

نبرد خانم خرسه(1)

جلد دوم

قسمت اول

آقا خرسه بالای تپه ای مشرف به رودخانه، روی علفهای حاشیه جنگل، دراز به دراز افتاده بود. هیچ تکانی نمی خورد. نمی توانست تکان بخورد، به سختی نفس می کشید. گاهی نفس کشیدنش با خرناسه های دردناکی همراه می شد.

خانم خرسه دُور و بَر او می چرخید و آرام و قرار نداشت. تنها کاری که می توانست انجام دهد، این بود که کنار آقا خرسه بنشیند و حشرات مزاحم و موذی را دور کند و با ناخنهای تیز و بلند خود از لابلای پشم و موهایش، زنبورهای مرده و نیم مرده را بیرون بکشد. آقا خرسه آنقَدَر زیاد توی رودخانه معلق زده بود که خیلی از زنبورها مرده بودند. اکنون روی بدن باد کرده و سنگینش، حشرات برنامه ی تاخت و تاز داشتند.

روبروی آنها، سه تا میمون روی تنه ی درختی فرسوده، کنار هم نشسته بودند و موز می خوردند. آنها با چشمهای بیتاب و سرگردان خود ، خرسها را تماشا می کردند.

یکی از میمونها که بچه سال به نظر می رسید، فریاد زد:«خانم خرسه! خانم خرسه! وقتی آقا خرسه بالای درخت عسل می خورد من آنجا بودم. اول چند تا زنبور آقا خرسه را نیش زدند. آقا خرسه عصبانی شد و لانه ی زنبورها را از بالای درخت پایین انداخت و بعد همه چی  به هم ریخت...

زنبورها دست جمعی حمله کردند و سَرِ آقا خرسه ریختند و هی نیشش زدند.

آقا خرسه خودش را به رودخانه رساند و داخل آب رفت که دست از سرش برداشتند.

آقا خرسه خیلی عسل خورد...!»

خانم خرسه روی دو پای خود بلند شد و به طرف میمونها رفت و چنان خُرناسه ای کشید که آنها به هوا پریدند و چهاردست و پایی خود را به بالاترین شاخه های درخت رساندند...

خانم خرسه به سمت رودخانه رفت و پس از دقایقی، یک ماهی گرفت و برای آقا خرسه برد.

اما آقا خرسه با دشواری نفس می کشید و سر و صورتش به قدری وَرَم داشت که چشمها و دهانش را نمی توانست باز کند، غذا خوردن که دیگر امکان نداشت.

از صبح آقا خرسه همین طوری افتاده بود. خورشید از وسط آسمان راهش را کج کرد به طرف قله ی کوه می رفت. خانم خرسه بیچاره و درمانده ، چرت می زدکه با چشمهای نیمه باز خود دید علفها و بوته های نزدیک تکان می خورند، از جا بلند شد. آقا خرگوشه و دوستش سنجاب بودند که با شوق و ذوق بازی می کردند.

 تا چشم آقا خرگوشه به خرسها افتاد دست از بازی کشید و رفت بالای تخته سنگی ایستاد و گفت:«اِ...اِ...اِ... مگر هنوز آقا خرسه خوب نشده!؟ از صبح تا حالا همینجور افتاده!؟ مثل اینکه زنبورها بدجوری به آقا خرسه صدمه زده اند!

خانم خرسه! خانم خرسه! نگاه کنید! ببینید خورشید دارد غروب می کند تا شب نشده باید کاری کرد. شب لاشه خورهای جنگل بو می کشند و سَر می رسند و مشکل شما زیاد می شود و خیلی زود چیزی از شماها باقی نمی ماند.

تا شب نشده باید کاری کرد...