گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 208 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که در این ایام به خاطر شیوع کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

نبرد خانم خرسه(1)

جلد دوم

قسمت اول

آقا خرسه بالای تپه ای مشرف به رودخانه، روی علفهای حاشیه جنگل، دراز به دراز افتاده بود. هیچ تکانی نمی خورد. نمی توانست تکان بخورد، به سختی نفس می کشید. گاهی نفس کشیدنش با خرناسه های دردناکی همراه می شد.

خانم خرسه دُور و بَر او می چرخید و آرام و قرار نداشت. تنها کاری که می توانست انجام دهد، این بود که کنار آقا خرسه بنشیند و حشرات مزاحم و موذی را دور کند و با ناخنهای تیز و بلند خود از لابلای پشم و موهایش، زنبورهای مرده و نیم مرده را بیرون بکشد. آقا خرسه آنقَدَر زیاد توی رودخانه معلق زده بود که خیلی از زنبورها مرده بودند. اکنون روی بدن باد کرده و سنگینش، حشرات برنامه ی تاخت و تاز داشتند.

روبروی آنها، سه تا میمون روی تنه ی درختی فرسوده، کنار هم نشسته بودند و موز می خوردند. آنها با چشمهای بیتاب و سرگردان خود ، خرسها را تماشا می کردند.

یکی از میمونها که بچه سال به نظر می رسید، فریاد زد:«خانم خرسه! خانم خرسه! وقتی آقا خرسه بالای درخت عسل می خورد من آنجا بودم. اول چند تا زنبور آقا خرسه را نیش زدند. آقا خرسه عصبانی شد و لانه ی زنبورها را از بالای درخت پایین انداخت و بعد همه چی  به هم ریخت...

زنبورها دست جمعی حمله کردند و سَرِ آقا خرسه ریختند و هی نیشش زدند.

آقا خرسه خودش را به رودخانه رساند و داخل آب رفت که دست از سرش برداشتند.

آقا خرسه خیلی عسل خورد...!»

خانم خرسه روی دو پای خود بلند شد و به طرف میمونها رفت و چنان خُرناسه ای کشید که آنها به هوا پریدند و چهاردست و پایی خود را به بالاترین شاخه های درخت رساندند...

خانم خرسه به سمت رودخانه رفت و پس از دقایقی، یک ماهی گرفت و برای آقا خرسه برد.

اما آقا خرسه با دشواری نفس می کشید و سر و صورتش به قدری وَرَم داشت که چشمها و دهانش را نمی توانست باز کند، غذا خوردن که دیگر امکان نداشت.

از صبح آقا خرسه همین طوری افتاده بود. خورشید از وسط آسمان راهش را کج کرد به طرف قله ی کوه می رفت. خانم خرسه بیچاره و درمانده ، چرت می زدکه با چشمهای نیمه باز خود دید علفها و بوته های نزدیک تکان می خورند، از جا بلند شد. آقا خرگوشه و دوستش سنجاب بودند که با شوق و ذوق بازی می کردند.

 تا چشم آقا خرگوشه به خرسها افتاد دست از بازی کشید و رفت بالای تخته سنگی ایستاد و گفت:«اِ...اِ...اِ... مگر هنوز آقا خرسه خوب نشده!؟ از صبح تا حالا همینجور افتاده!؟ مثل اینکه زنبورها بدجوری به آقا خرسه صدمه زده اند!

خانم خرسه! خانم خرسه! نگاه کنید! ببینید خورشید دارد غروب می کند تا شب نشده باید کاری کرد. شب لاشه خورهای جنگل بو می کشند و سَر می رسند و مشکل شما زیاد می شود و خیلی زود چیزی از شماها باقی نمی ماند.

تا شب نشده باید کاری کرد...




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.