گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

دنباله

داستانک در عصر ما

شماره 23


شماره 271 از مجموعه داستانک در عصر ما

قانون  طبیعت

پیرمرد سنی را پشت سر گذاشته بود. شنوایی مناسبی نداشت و کم سویی چشم هایش را با عینک ته استکانی تا حدودی جبران می کرد. در ساختمانی قدیمی با دیوارهای کاه گلی و سقفی چوبی به سر می برد.

این ساختمان در انتهای باغ بنا شده بود و با یک خیابان باریک خاکی با عرض یک متر از لابلای درختان کهنسال به در ورودی اشراف داشت.

پیرمرد شیفته و شیدای باغش بود و روزها عاشقانه به درختان میوه و گلهای زینت بخش باغ سر می زد و زمان زیادی را  میان آنها می گذراند و شور و حالی وصف نشدنی از خود نشان می داد.

هر چه فرزندان یا اقوام و آشنایان می گفتند که زمانه عوض شده و مهندسان کنونی می توانند این باغ را به چندین آپارتمان تبدیل کنند، پیرمرد یا نمی شنید و یا نمی خواست بشنود! و اگر کسی در این زمینه پافشاری می کرد، این شخص مورد قهر و غضب واقع می شد و یا از طرف پیرمرد طرد می گردید.

تا آن سال که پاییز پر بارانی از راه رسید و به دنبال آن زمستان با بارش برفهای سنگین و پی در پی شهر را سفیدپوش کرد.

پیرمرد بر اثر زمین خوردن در بیمارستان بستری شد و به خاطر کهولت سن مداوا به درازا کشید. در این هنگام یکی از همسایه های  دیوار به دیوار باغ پیامکی برای فرزندان پیرمرد فرستاد بدین مضمون:«سری به باغ بزنید!»

بچه ها شتاب زده خود را به باغ رساندند و از همان ورودی با وجود برف سنگین و سرمای گزنده بوی نم و رطوبتِ خاک به مشامشان  می رسید! برفها را کنار زده جلوتر رفتند، ساختمان کاه گلی آوار شده بود...

اینک فرصتی مناسب برای بازسازی باغ بود و چنین کردند.

روزی که پیرمرد از دربِ فلزی سنگین و جدید وارد باغ شد، ایستاد و بر عصایش تکیه داد.

خیابان باریکه موزاییک فرش بود، ساختمان سنگ کاری شده که در تابش آفتاب می درخشید، باغچه های جدول بندی که با کمک موتوری در آن واحد آبیاری می گردید و ...

و نهالهای جوان که جای درختان کهنسال نیمه خشکیده را گرفته بودند...

پیرمرد زیر لب زمزمه کرد:«قانون طبیعت!» و لبخند زیبایش با اشک آمیخته شد!





داستانک در عصر ما

دنباله 

داستانک در عصر ما

شماره14

شماره 262 از مجموعه داستانک در عصر ما

آنتونی و کلئوپاترا و پیرهدایتگر

قسمت چهارم


برگزارکنندگان نبرد، گلادیاتورها را پیروز میدان اعلام کردند و جمعیت با هورا هورا و هل هله ابراز احساسات از خود نشان می دادند.سربازان زیادی وارد میدان شده و مجروحین و جنازه ها را با خود می بردند.

گلادیاتورها با داشتن جراحاتی در ستونهای منظم با جلوداری مدیر موسسه و پیر هدایتگر، روبروی سردار آنتونی و کلئوپاترا ایستادند. سردار و مهمانش از جای خود بلند شدند. گروه موزیک مارش پیروزی می نواخت... و جمعیت نیز ایستاده بودند... اوکتاویوس و همراهانش غیبشان زده بود! سردار آنتونی دستور داد تا به یکایک گلادیاتورها سکه داده شود و نیز مدیر موسسه و پیر هدایتگر را احضار کرد

مدیر موسسه خلاصه ای کوتاه از شرایط خود و گلادیاتورها را برای  سردار توضیح داد و نیز شمه ای از حال پیرهدایتگر را بر آن افزود(1)

اولین پرسش را سردار از پیرمرد پرسید و خواست توضیح دهد چرا و چگونه روحیه گلادیاتورها عالی بود و نگاهی سلطه جویانه داشتند و کاملاً بر میدان مسلط بودند!؟

و پیرمرد اظهار کرد:« سردار و مهمان ارجمند به سلامت! روزگارتان شاد! دشمنانتان کور و جانتان از شر اهریمنان به دور! 1- به گلادیاتورها گفتم، جنگجویان مزدور هستند و برای کسب مزد بیشتر می جنگند. حال آنکه شما برای حفظ جان خویش می جنگید. 2-جنگجویان بنابر ضرورت استخدام، آماده می شوند ولی شما تمرین مداوم و مستمر دارید. 3-و سرود حماسی، تزلزل و تشویش را زایل می کند و به رزمنده نیرو می بخشد!»

دومین پرسش از جانب ملکه کلئوپاترا مطرح شد که با اشتیاق زاید الوصفی از پیرمرد خواست تا خودش یک بار سرود بخواند! و پیرمرد تبلی کوچک طلبید و بر چهارپایه ای نشست و به نقش مرشد زورخانه ضرب گرفت و خواند:

بیا تا جهان را به بد نسپریم

به کوشش همه دست نیکی بریم

نباشد همی نیک و بد پایدار

همان به که نیکی بود یادگار(2)

و پس از ترجمه، کلئوپاترا چنان مشعوف شد که همراه با هدیه های آنتونی یک مچ بند طلای خود را به رسم یادبود به پیرمرد اهدا کرد.


1- به داستانکهای 42-57-62-103-114 و 131 رجوع شود

2- حکیم ابوالقاسم فردوسی




داستانک در عصر ما

دنباله

داستانک در عصر ما

شماره12

شماره 260 از مجموعه داستانک در عصر ما

آنتونی و کلئوپاترا و پیرهدایتگر

قسمت دوم

...سکه های مدیر به راستی پیرمرد را دگرگون کرده بود! در تمرینات گلادیاتورها به طور مرتب شرکت می کرد و از آنها جدا نمی شد و روز به روز چالاک تر و پا به پای آنها جست و خیز داشت و ضربه های جانانه و دفاع دلیرانه ی آنان را تحسین می کرد و نیز مهارتهای خاص هر گلادیاتوری را به خاطر می سپرد.

هر روز که می گذشت به روز نبرد نزدیک تر می شد و بر هیجان و اضطراب می افزود و پیرهدایتگر می بایست با تمهیداتی این تشویش روز افزون را به کاهد و بر اعتماد به نفس گلادیاتورها بیافزاید! او در این زمینه ها از نبردهای قبلی آموخته بود و عاقبت روز نبرد فرا رسید.

تمامی سکوها و دور تا دور میدان مملو از جمعیت بود و هوار و هیاهوی بسیار...

 شیپورها به صدا در آمدند و این قال و غوغا کم کم فرو نشست. سربازان گارد بر میدان سلطه پیدا کردند. شیپوری دیگر ورود سرداران را اعلام نمود.

سردار مارکوس آنتونی به همراه ملکه کلئوپاترا در جمع محافظان در جایگاه مخصوص قرار گرفتند.

 درست روبروی آنان در آن طرف میدان سردار اکتاویوس و همراهان مستقر شدند.

شیپورها باز به صدا در آمدند و به فرمان سردار آنتونی دروازه های میدان باز  شدند. از دروازه ای جنگجویان اکتاویوس غرق در زره خود و شمشیر و سپر و نیزه در آرایشی نمایشی و خیره کننده قدم در میدان گذاشتند و با حرکاتی جنگ طلبانه برای هر دو سردار سر فرود آوردند. از دروازه ای دیگر، پیرمرد سپیدموی قدم در میدان گذاشت و تمام میدان را از نظر گذراند! جنگجویان از دیدن او به قهقهه افتادند! اما جمعیت که این پیر را می شناختند سکوت اختیار کردند. به دنبال پیرمرد گلادیاتورها با خواندن سرودی حماسی و در ستونهای منظم پا بر میدان گذاشتند و طنین صدای هماهنگ و مردانه آنها چنان بود که جمعیت ایستاده هورا کشیدند...

همه سر به سر تن به کشتن دهیم

از آن به که سنگر به دشمن دهیم(1)


1- حکیم ابوالقاسم فردوسی و صحیح بیت: همه تن به تن سر به کشتن دهیم/ از آن به که کشور به دشمن دهیم.





داستانک در عصر ما

دنباله

داستانک در عصر ما

شماره3

شماره 251 از مجموعه داستانک در عصر ما

سینما(1)

باور نکن!فیلمه

(از خاطرات سید بازار برای دوستان بازاری)

نوجوان بودم و اغلب روزهای تعطیل با بچه های محل در کوچه جمع می شدیم و بازی می کردیم. ضمن بازی گاه اگر صحبت از درست و سواد می شد، بعضی از بچه ها می گفتند:«خوش به حال میرزا! دست کم سواد خواندن دارد!» درست می گفتند، زیرا در ایام کودکی مدت کوتاهی به مکتب رفته بودم. و من آنجا با حروف الفبا آشنا شدم و در هنگام همخوانی کلمات با بچه ها، این حروف در حافظه ام نقش بست به طوری که خواندن کلمات فارسی برایم راحت بود و در خیابان گردی ها، تابلو مغازه ها را برای دوستان می خواندم و کم کم اطلاعیه ها و ...

آن روز تعطیل بحث داغ بچه ها افتتاح سینمای شهر بود و هر کس اطلاع بیشتر داشت رشته سخن را به دست می گرفت و با هیجان و آب و تاب از تصاویر متحرک سخن می گفت و ما با دهانی باز و متحیر به این سخنان گوش می کردیم. از آن روز من و چند نفر از دوستان کنجکاو گاهی دنبال کارگری می افتادیم که تابلوی دو متری تبلیغ سینما را حمل می کرد و در محلهای پر ازدحام زمین می گذاشت تا مردم عکسها و پوستر فیلم نمایشی را تماشا کنند. و بنده برای جمعی نام فیلم و نام بازیگران را بلند می خواندم. تا در یک فرصت مناسب با چند نفر از بچه های محل به سینما رفتیم. وارد سالن که شدیم، جوانانی که مرا می شناختند از هر طرفی صدایم می زدند که کنار آنها بنشینم و من شگفت زده از اینکه تا کنون این قدر مورد توجه نبوده ام! و دوستی دست مرا گرفت و کنار خود روی نیمکتی نشاند! چراغ های اصلی سالن خاموش و تصویر نقره ای چشمها را خیره کرد! برخی از صحنه های فیلم بدون کلام بود و به جای آن چند خط نوشته داستان را بازگو می کردند که صدای بلند خوانی و همهمه زیاد در سالن پیچید! و چند نفر داد زدند:«میرزا! بخوان! بلند تر بخوان!»

و من تازه دریافتم که چرا مورد توجه بوده ام! در صحنه ی بعدی که نوشته ای ظاهر شد، من سعی می کردم تندتر بخوانم که نوشته ها محو و ناگهان قطاری با سرعت زیاد به طرف جلو می آمد و چند نفر اطرافم روی من افتادند و خیلیهای دیگر مثلا خودشان را از جلو قطار دور می کردند...

وضع سالن آشفته شد! کارکنان سینما که جلو درهای سالن ایستاده بودند فریاد می زدند:« سر جاتون بشینین! تصویره! فیلمه!»

و از آن زمان این جمله اصطلاح شد که هر گاه کسی می خواهد چهره ای دیگر از خود نشان دهد، می گویند:«باور نکن! فیلمه!»




داستانک در عصر ما

دنباله 

داستانک در عصر ما

بخش دوم

شماره 2

شماره 250 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

شستشوی باران!

از مدرسه بیرون آمدم. باران به شدت می بارید و من چتر نداشتم. به ناچار تاکسی گرفتم. پیش از سوار شدن دیدم صندلی عقب را یک پسر بچه  و یک خانم پر کرده اند،  کنار راننده نشستم. تاکسی آهسته حرکت می کرد.

هنگام تعطیلی مدارس  بود و در خیابان به طر معمول ترافیک ایجاد می شد، شدت باران هم احتیاط رانندگان را بیشتر و بار ترافیک کم کم خود را سنگین تر نشان می داد.

با وجود این شرایط نیم ساعت بیشتر راه طی شد و من به مقصد نزدیک بودم. دستم را برای آماده کردن کرایه در جیبم فرو بردم، خالی بود! آن یکی و این یکی و آن جیب بغل، همه جیبهایم خالی بود! یادم آمد صبح زود شتاب زده لباسهایم را عوض کردم و در حال حاضر در جیبهایم نه کیفی بود، نه پولی و نه کارتی! داغی شرم بی اختیار وجودم را گرفت و این داغی را در چهره ام بیشتر احساس می کردم. 

راننده که متوجه حرکات و جستجوی من شده بود، به ظاهر لبخندی زد و گفت:«اشکالی نداره آقا برای ما راننده ها این اتفاقات عادی شده، مهمون ما باشین!»

که دست پسر بچه از صندلی عقب به طرف راننده دراز شد و کرایه خود و خانم و مرا حساب کرد و به سرعت به اتفاق خانم از تاکسی پیاده شد. و در زیر باران تند در حالی که دست یکدیگر را گرفته بودند به سوی پیاده رو رفتند. من برگشته بودم تا تشکر کنم، پسر بچه را شناختم، دانش آموز خودم بود! و این بار بیشتر گُر گرفتم! زیرا این شاگرد را صبح اول وقت سرزنش کرده و با یک پس گردنی سر جایش نشانده بودم! بغض گلویم را می فشرم! صورتم را به سمت راست چرخاندم تا راننده اشک در چشم هایم را  نبیند! حرکت مردم در پیاده رو، و حرکت ماشین ها را در زیر باران به شکل سایه هایی تار می دیدم و فقط صدای برف پاک کن های جلوی شیشه تاکسی را می شنیدم که با حرکاتی منظم با آب باران آن را می شستند.

پیاده شدم و آهسته می رفتم. باران همچنان تند می بارید.

احساس خنکی کردم، بدنم لرزید باران ذهن و فکر مرا هم می شست...

و از خودم می پرسیدم امروز من معلم دانش آموز بودم یا او معلم من! من او را تنبیه کردم یا او مرا...!؟