گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

قصه های جنگل

قصه های جنگل

جلد اول(1)

قسمت(4)

شماره 207 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که در این ایام به خاطر شیوع کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

کنار رودخانه چادری برپاست. کنار چادر یک جیپ لندرور پارک شده است. دیگی روی اجاق در حال جوشیدن می باشد و دود بخار آن  با نسیم می چرخد و در هوا پخش و محو می گردد. دو مرد شکارچی، تفنگ به دوش پوست روباه های شکار شده را روی تخت سنگها پهن می کنند. یکی از شکارچی ها تفنگش را به سنگی تکیه می دهد، چکمه ها و بلوزش را در آورده، آهسته وارد آب رودخانه می شود.دیگری به دنبال او آماده شده از روی بلندی توی آب می پرد. با پاشیدن آب بر روی یکدیگر، شوخی و تفریحشان گل می کند.

صدای خنده و قهقهه آنها با صدای خروش رودخانه در هم می آمیزد. در غوغای شوخی و تفریح، صدای زوزه گرگ و شغال و فریاد فیل، در جنگل و کوه می پیچد...

شکارچی ها مشکوک شده، لحظاتی سکوت می کنند.

آقا گرگه و شغال سر کوه پوزه خود را بالا گرفته، زوزه ممتد می کشند.

صدای نعره شیر از دورترها به گوش می رسد. میمونها جیغ کشان و تهدید کنان از شاخه درختی به درختی دیگر بند بازی دارند.

آقا خرگوشه و سنجابها با پرّش های متناوب پیش چشم شکارچی ها پیدا و پنهان می شوند.

اما آنچه از همه بیشتر عجیب به نظر می رسد فرار آقا خرسه است که از دامنه کوه، افتان و خیزان به طرف رودخانه سرازیر است.

و توده ای ابر ، سایه وار روی سر و بدنش در حرکت می باشد.

شکارچیها به سرعت خود را به تفنگهایشان می رسانند. خرس خود را داخل آب انداخته و با امواج آب به طور مداوم معلق می زند و قبل از این که شکارچیها شلیک کنند، توده ابر که شامل انبوهی زنبور کینه جو هستند بر سر و بدن لخت آنها هجوم می برند، دیگر از تفنگها کاری ساخته نیست. با لباس های خود که فرصت پوشیدن نیافته اند، زنبورها را می زنند...

اما زنبورها کار خود را کرده اند! شکارچیها شکار شده اند!

داخل آب هم نمی توانند بروند زیرا خرسی خشمگین در آب است! ناچار خود را به ماشین رسانده در و شیشه ها را می بندند.

کسی که کمتر آسیب دیده ، ماشین را روشن می کند و دیگری به خود می پیچد و از درد و سوزش ناله می کند و لحظه به لحظه چاق تر می شود!

در این شرایط دردناک داد می زند که دوستش خرس را بکشد! گرگ را بکشد...

مرد پشت فرمان که خود بی طاقت است و لبش را گاز می گیرد، می گوید:«به خودتان نگاه کنید! مثل بادکنک باد شدید! فعلا باید شما را به درمانگاه برسانم، ما که نیامدیم با حیوانات جنگل بجنگیم! ما دنبال پوست و دم روباه آمدیم!» ناگهان خود را از ماشین پایین می اندازد و در چشم بر هم زدنی پوستها را جمع و داخل ماشین می ریزد.

وقتی که پشت فرمان می نشیند با صدایی ناشی از خشم و سوزش و درد نیش زنبورها فریاد می زند:«دیگر به اینجا برنمی گردیم! نمی دانم چه خبر شده... اول نیروی هوایی جنگل حمله می کنند... حالا از شیشه نگاه کنید! بندبازان، میمونها هم آمدند! لابد شیر و پلنگ و ببر و گرگ و ... چه می دانم نگاه کنید! خرگوشها و سنجابها برای ما شکلک در می آورند و با ما قایم موشک بازی می کنند!»

جیپ لندرور حرکت می کند و با سرعت هر چه تمام تر با بالا و پایین رفتنهای زیاد، در حاشیه رودخانه دور می شود. روباه کوچولی قشنگ، روباه کوچولوی باهوش و زرنگ از آقا گرگه و دیگر حیوانها تشکر می کند و به خود می بالد که این همه دوست فداکار دارد. او دیگر نمی ترسد و می خواهد مثل گذشته از همین امشب به شکار برود.

روباه کوچولو با آقا گرگه و شغال قرار شکار می گذارد.

پایان

هفته آینده، جلد دوم نبرد خانم خرسه



داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(28)


داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(28)

سیدرضا میرموسوی
شماره 188 از مجموعه داستانک در عصر ما


چوب تر که ستون نمیشه!(1)

... چند ماهی گذشت...

و من مدام با خودم کشکمش داشتم که در این شرایط نباید بی تفاوت باشم!

از جهتی کاری نمی توانستم انجام دهم زیرا دچار ترس و تشویش می شدم که مبادا حرکتی نامناسب از من سر بزند که آیناز را از دست بدهم و آن وقت چه مصیبتی است!

در این اوقات گاهی فکر می کردم که اگر پدر  مادرم بودند می توانستند در این مورد به خصوص کمکم باشند!

به دنبال چنین فکری، شدیداً دچار افسردگی می شدم و اندوهی سنگین دلم را آزار می داد و بغضی گره خورده راه گلویم را  می گرفت...

روزی استاد ایلیار به ناگهان دست از کار کشید و آمد رو در روی من نشست و گفت:«اوستا رضا! می دونی مدتیه چی آزارم میده!؟ حال و روز شما!

درسته که خیلی خوب کار می کنی اما حواست پیش ما نیس!

یه وقت می خندی و با شوق و ذوق با خودت حرف می زنی، وقت دیگر چنان گرفته و محزون  دیده میشی که رو کارگرای زیر دستت اثر می ذاره...

حالا خواهش می کنم مثل همیشه صادقانه بگو مشکلی پیش اومده یا من اشتباه می کنم!؟ و اگر مشکلی هس به جز من به کی می خوای بگی هر چوب تری رو که نمیشه ستون کرد!

ما که همیشه یار و غمخوار هم بودیم!»

ایلیار دست روی دلم گذاشته بود، درست روی نقطه ضعف من، وجودم لرزید و بغض خفه شده و گره خورده ام باز شد، نه ترکید و زار زار گریستم و تمام مکنونات قلبی ام را بیرون ریختم...

حالم که کمی بهتر شد و سبک تر شدم پرسیدم:« اگر از من بپرسن پدر مادرت کی هستن!؟ یا اونا کجان!؟ چی باید جواب بدم!؟»

و ایلیار آرام ولی قاطعانه همچون گذشته ها گفت:«بیان اصل حقیقت! همون طور که برای من گفتی! جای هیچ پرسشی باقی نمی ذاره!»...


1-ضرب المثل


داستانی بلند برای نوجوانان(3)

داستانی بلند برای نوجوانان(3)

سیدرضا میرموسوی

شماره 163 از مجموعه داستانک در عصر ما


آی دزد آی دزد

هر چه اطراف را گشتم اثری از رضا نبود.

راهی خانه بودم که صدایی به گوشم رسید!

صدا از طرف زیرزمین می آمد!

زیر زمینی که فقط دریچه ای به آن راه داشت و شبها لانه ی حیوانات و روزها آشغال دونی بوگندو که هر کسی از آنجا فاصله می گرفت.

صدا را بلندتر شنیدم:

«بچه محصل! یارو طوریش که نشد!؟»

گفتم:« نه! خیالت راحت باشه!»

لابد احساس مسسئولیت هم می کرد!!!

آن روز بعد از ظهر به باغ خرابه رفتم تا تلافی زمان تلف شده صبح را در بیاورم ولی اشتباه کردم، صدای موسیقی شاد عروسی چنان بلند پخش می شد که درس خواندن امکان نداشت...

فوری از باغ خارج شدم و دورتر زیر درختی نشستم.

آفتاب غروب می کرد که صدای :« آی دزد آی دزد» حواسم را جلب کرد.

چند نفر کوچک و بزرگ چوب به دست می دویدند و بد و بیراه می گفتند...

مردی خپله که از سر و صورت و سبیل پرپشتش عرق می چکید دست و صورت مرا بویید و گفت:«نه! ایشون بوی روغن نمیده!»

و با لنگ دور گردنش عرقش را می گرفت.

پسر بچه ای داد زد:«حروم زاده پنج تا رون مرغ رو دزدیده...»

 و هر کدام به سویی دویدند...

به رضا مشکوک شدم!

به طرف باغ رفتم و به سوی زیرزمین، صدای زنگوله شنیده شد و آشغال و خاک کنار رفت و رضا بیرون آمد!

آنچه که عجیب به نظر می رسید شاخ گل سرخی بود که در جیب پیراهن رضا خودنمایی می کرد و لبخندی که بر لبش دیده میشد!

فکر کردم حتما به غذای عروسی دستبرد زده! اما او روایت دیگری  داشت...


داستانی بلند برای نوجوانان(2)

داستانی بلند برای نوجوانان(2)

سیدرضا میرموسوی

شماره 162  از مجموعه داستانک در عصر ما


خنده ی  درد

رضا پلکهایش را گشود، چشم های درشت و کمی قرمزش شبیه چشمهای جغد بود!برقی زد و تافتون را از دستم قاپید، گاز می زد و می بلعید! تافتون را می دیدم که کوچک و کوچکتر می شد...

پس از قورت دادن لقمه آخر گفت:«چرا هر جا من کتک می خورم تو پیدات میشه بچه محصل؟»

راست می گفت، بار اول در مسیر مدرسه مردم می گفتند:«می خواسته دخل مغازه ای رو بزنه...»بار دوم داخل بازار کسبه می گفتند:« قصد دزدیدن سماوری رو داشته...»

پدر من که سید بازار بود می گفت:«جلو مغازه ی ما مکثی می کنه و از کلاه سبز من چشم می زنه!

باطنش باید درست باشه ولی پدرش سمساری داره دنبال بهونه می گرده با یکی درگیر بشه، اونقدر سر و صدا و آبرو ریزی می کنه تا از طرف باجی بگیره...»

صدای رضا بلند شد:«با تو ام بچه محصل! مگه کری؟»

گفتم:« اتفاقی بوده آقارضا!»

و رضا زد زیر خنده...

چنان خنده ای کش دار که از چشمانش اشک می ریخت...

نفسش که جا آمد زمزمه کرد:«آقا رضا! آقارضا»

و باز شلیک خنده...

صدای پا و گفتگو رضا را ساکت کرد!

آن سه نفر جوانی بودند که سر درِ باغ را چراغانی می کردند!

پسر بزرگه گفت:«هی بچه ها! ببینین کی اینجاس!؟

رضا زنگوله... احتمالاً چیزی دزدیده و اینجا قایم شده...رضا اون زنگولتو می فروشی!؟خریدارم!»

 و دست برد زنگوله را بگیرد که نفهمیدم رضا چه حرکتی کرد، پسر دو متر دورتر پرت شد...

دوستانش بلندش کردند که آه و ناله می کرد...




داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 155

عسل عروس شده

(قسمت یکم: تیپ باید به روز باشه)


گفتند:«قامتی کشیده و مناسب پرورش اندام دارم، چرا کاری نمی کنم؟ چرا به خودم نمی رسم!؟ چرا به روز نیستم!؟»

به باشگاه بدنسازی رفتم. پس از مدتی بازوها قوی، سینه ستبر و برآمده و قدمهام بر زمین استوار قرار می گرفت طوری که از شمرده قدم زدنم لذت می بردم! گفتند:« ماشاءالله! چقد پیشرفت...!»

با خودم گفتم، طرف باید منو ببینه! گل آرزوهام!

دوستی منو کنار کشید و گفت:« ببین! حسابی رو اومدی و تو چشمی! ولی کمی بوی کهنگی داری! بوی زورخونه ها! باید تیپ امروزی بسازی! مثلا موهاتو فرم بده، شکل مثلا فوتبالیستهای مطرح دنیا!

اخه تیپ باید به روز باشه!»

گرفتم! به آرایشگاه رفتم.

اوستا که چشمش به من افتاد و فیگورمو دید گفت:«خوش اومدی جوون! به روز باشه مگه نه!؟»گفتم:«قربون آدم چیز فهم!» ابتدا دور سرمو خالی کرد و موهای بالای سر رو، سر بالا شونه زد! قیچی لای انگشاتش ریتمیک به صدا در اومد و رو سرم چرخید! آب زدن و شونه و سشوار و اسپری که موهای بالای سرم سیخ ایستادند!

گفتند:« ای... ول! حرف نداره...»

با خود گفتم طرف حالا باید منو ببینه! گل آرزوهام!