گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

دنباله

داستانک در عصر ما

شماره 19

شماره 267 از مجموعه داستانک در عصر ما

لبخند باغبان

(داستانی کوتاه در سه قسمت)

قسمت اول

صدای غرش رعدی سنگین و ممتد همراه با برق و باد،باغبان پیر را بیدار کرد و غرشی سنگین تر... پیرمرد را از تخت خوابش پایین آورد.

چشمهایش را بهم مالید و جلو تنها پنجره کلبه ایستاد.

پنجره را گشود، صبح سحرگاه بود و بادی گرم و ملایم می وزید. پیرمرد بوی باران را با تمام وجود حس می کرد. در تاریک روشن هوا می توانست تشخیص دهد توده های ابر تیره سراسر آسمان را پوشانده است. برقی دیگر در آسمان درخشید و خطوطی از نور به نمایش گذاشت و فضای باغ برای لحظه ای روشن شد. باغی وسیع پر از چمنهای کوچک و بزرگ گل محمدی و درختانی سرسبز و به شکوفه نشسته...

صدای رعدی انفجاری میان زمین و آسمان پیچید و به دنبال آن نم نم باران و صدای ریزش آن بر برگ برگ درختان...

پیرمرد کف دستهای زمخت و پینه بسته اش را زیر باران گرفت و نیز صورتش را تا از نوازش باران لذت ببرد و فکر می کرد باغ پر از گل و غنچه اش، درختان شکوفه بارش تشنه ی یک شستشوی شاداب بهاری است...

باد بهاری آرامی وزیدن گرفت و عطر گلهای باران خورده را بیش از همیشه در هوا پخش و بخشی را با خود به ارمغان برد.

پیرمرد این رایحه را می بلعید و نشاط و انبساطی را در خود حس می کرد.

 او در گرگ و میش هوای سحرگاه می دید که چگونه گلها هم گونه های لطیف و نازک خود را با اشتیاق چون خود او تقدیم باران می کردند و همراه موسیقی ریزش باران بر شاخه و گل و گیاه و درختان و سطح خیابانهای باغ چه شور و هیجانی نشان می دادند و با لرزشهایی موزون گویی جشنی در باغ شکل گرفته بود.

پیرمرد محظوظ و مشعوف از این همه طراوت حیات در باغ، جانی تازه گرفت و احساس توانایی بیشتر در خود کرد و اندیشید که کدام درختان باید هَرَس شوند و به کدام چمن ها باید پرداخت و چگونه با چه سمومی، حشرات و شته های خشک کننده شاخه ها را از بین برد و بیشترین گلاب را تهیه کند و تحویل کسبه بدهد.

اما دریغ که این لحظات شیرین دیری نپایید که باد بهاری شدت گرفت و رعد و برق به گونه ای آزار دهنده شد و سرمایی گزنده وجود پیرمرد را لرزاند، رعد و برق پی در پی و تگرگ...




داستانک در عصر ما

دنباله 

داستانک در عصر ما

شماره14

شماره 262 از مجموعه داستانک در عصر ما

آنتونی و کلئوپاترا و پیرهدایتگر

قسمت چهارم


برگزارکنندگان نبرد، گلادیاتورها را پیروز میدان اعلام کردند و جمعیت با هورا هورا و هل هله ابراز احساسات از خود نشان می دادند.سربازان زیادی وارد میدان شده و مجروحین و جنازه ها را با خود می بردند.

گلادیاتورها با داشتن جراحاتی در ستونهای منظم با جلوداری مدیر موسسه و پیر هدایتگر، روبروی سردار آنتونی و کلئوپاترا ایستادند. سردار و مهمانش از جای خود بلند شدند. گروه موزیک مارش پیروزی می نواخت... و جمعیت نیز ایستاده بودند... اوکتاویوس و همراهانش غیبشان زده بود! سردار آنتونی دستور داد تا به یکایک گلادیاتورها سکه داده شود و نیز مدیر موسسه و پیر هدایتگر را احضار کرد

مدیر موسسه خلاصه ای کوتاه از شرایط خود و گلادیاتورها را برای  سردار توضیح داد و نیز شمه ای از حال پیرهدایتگر را بر آن افزود(1)

اولین پرسش را سردار از پیرمرد پرسید و خواست توضیح دهد چرا و چگونه روحیه گلادیاتورها عالی بود و نگاهی سلطه جویانه داشتند و کاملاً بر میدان مسلط بودند!؟

و پیرمرد اظهار کرد:« سردار و مهمان ارجمند به سلامت! روزگارتان شاد! دشمنانتان کور و جانتان از شر اهریمنان به دور! 1- به گلادیاتورها گفتم، جنگجویان مزدور هستند و برای کسب مزد بیشتر می جنگند. حال آنکه شما برای حفظ جان خویش می جنگید. 2-جنگجویان بنابر ضرورت استخدام، آماده می شوند ولی شما تمرین مداوم و مستمر دارید. 3-و سرود حماسی، تزلزل و تشویش را زایل می کند و به رزمنده نیرو می بخشد!»

دومین پرسش از جانب ملکه کلئوپاترا مطرح شد که با اشتیاق زاید الوصفی از پیرمرد خواست تا خودش یک بار سرود بخواند! و پیرمرد تبلی کوچک طلبید و بر چهارپایه ای نشست و به نقش مرشد زورخانه ضرب گرفت و خواند:

بیا تا جهان را به بد نسپریم

به کوشش همه دست نیکی بریم

نباشد همی نیک و بد پایدار

همان به که نیکی بود یادگار(2)

و پس از ترجمه، کلئوپاترا چنان مشعوف شد که همراه با هدیه های آنتونی یک مچ بند طلای خود را به رسم یادبود به پیرمرد اهدا کرد.


1- به داستانکهای 42-57-62-103-114 و 131 رجوع شود

2- حکیم ابوالقاسم فردوسی