گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

دنباله 

داستانک در عصر ما

بخش دوم

شماره 2

شماره 250 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

شستشوی باران!

از مدرسه بیرون آمدم. باران به شدت می بارید و من چتر نداشتم. به ناچار تاکسی گرفتم. پیش از سوار شدن دیدم صندلی عقب را یک پسر بچه  و یک خانم پر کرده اند،  کنار راننده نشستم. تاکسی آهسته حرکت می کرد.

هنگام تعطیلی مدارس  بود و در خیابان به طر معمول ترافیک ایجاد می شد، شدت باران هم احتیاط رانندگان را بیشتر و بار ترافیک کم کم خود را سنگین تر نشان می داد.

با وجود این شرایط نیم ساعت بیشتر راه طی شد و من به مقصد نزدیک بودم. دستم را برای آماده کردن کرایه در جیبم فرو بردم، خالی بود! آن یکی و این یکی و آن جیب بغل، همه جیبهایم خالی بود! یادم آمد صبح زود شتاب زده لباسهایم را عوض کردم و در حال حاضر در جیبهایم نه کیفی بود، نه پولی و نه کارتی! داغی شرم بی اختیار وجودم را گرفت و این داغی را در چهره ام بیشتر احساس می کردم. 

راننده که متوجه حرکات و جستجوی من شده بود، به ظاهر لبخندی زد و گفت:«اشکالی نداره آقا برای ما راننده ها این اتفاقات عادی شده، مهمون ما باشین!»

که دست پسر بچه از صندلی عقب به طرف راننده دراز شد و کرایه خود و خانم و مرا حساب کرد و به سرعت به اتفاق خانم از تاکسی پیاده شد. و در زیر باران تند در حالی که دست یکدیگر را گرفته بودند به سوی پیاده رو رفتند. من برگشته بودم تا تشکر کنم، پسر بچه را شناختم، دانش آموز خودم بود! و این بار بیشتر گُر گرفتم! زیرا این شاگرد را صبح اول وقت سرزنش کرده و با یک پس گردنی سر جایش نشانده بودم! بغض گلویم را می فشرم! صورتم را به سمت راست چرخاندم تا راننده اشک در چشم هایم را  نبیند! حرکت مردم در پیاده رو، و حرکت ماشین ها را در زیر باران به شکل سایه هایی تار می دیدم و فقط صدای برف پاک کن های جلوی شیشه تاکسی را می شنیدم که با حرکاتی منظم با آب باران آن را می شستند.

پیاده شدم و آهسته می رفتم. باران همچنان تند می بارید.

احساس خنکی کردم، بدنم لرزید باران ذهن و فکر مرا هم می شست...

و از خودم می پرسیدم امروز من معلم دانش آموز بودم یا او معلم من! من او را تنبیه کردم یا او مرا...!؟