گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 107

شماره 355 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت بیستم

هدیه ای برای عروس

و حالا تصمیم گرفته با عروس کردن دخترش قال و مقال تموم بشه و به آرامش برسه... ما هم با دوستان بازاری قصد کردیم بریم خونه ی حاج ناصر و موضوعو رک و راس بهش بگیم، یعنی بریم خواستگاری، هر چه باداباد...خود سید رو هم می بریم...»

ننه اسمال:«چاره نیس ولی بهتر اینه که  قبل از رفتن خبر بدین تا خانواده غافلگیر نشن! گله ای نباشه!» حاج جعفر:« مادر! همین حالا برو خونه ی ما که نزدیکه خونه حاج ناصره و از خانم من  بخواه که  خانم حاج ناصر رو دعوت کنه که کاری فوری پیش اومده و این خانم تمومی ماجرای  جناب مهندس خلق الساعه را  می گوید که به کجای کار رسیدن... خواستگاری انجام شده یا نه؟  جواب دادن یا نه؟ شما راه بیفت من به خانمم زنگ می زنم و خبر میدم...» و ننه اسمال به سرعت روانه خانه ی حاج جعفر شد. و حاج جعفر زیر لب زمزمه کرد:« اینم یک مشکل دیگه...»

***

شب جمعه ، وعده گرفته ی جناب  مهندس خیلی زود فرا رسید و هنوز اوایل شب بود که ماشین مهندس جلوی خانه ی حاج ناصر توقف کرد و نیز ماشین دیگری که همراهان مهندس بودن، شامل  دو خانم و یک آقا که برادر و خواهرهای او معرفی شدند.

حاج ناصر و خانمش به نوعی غافلگیر شده بودند، زیرا باورشان نشده بود که مهندس در تصمیمش اینقدر جدی باشد و به گونه ای انفعالی مهندس و همراهانش را پذیرفتند.

مهندس با سبدی از گلهای رنگارنگ زیبا وارد خانه شد و خانم ها دیس های تزئین شده شیرینی را در دست داشتند و نگاهشون در جستجوی خوش آمد گویی دختر خانم، اطراف را می پاییدند ولی کمتر به نتیجه مطلوب می رسیدند و چون  از حاج  خانم جویای حال دختر شدند، خانم گفت:« توی اداره جلسه دارند.» خانم  حاج آقا ضمن پذیرایی از مهمانان اولین اقدامی که از خود نشان داد، پیامکی برای ننه اسمال بدین مضمون فرستاد:«مادر اسمال آقا! سلام! اگر  آب دستتون هست زمین بگذارید و به خانه ما بیایید مهندس مهمان ما است و به حاج جعفر خبر دهید!» اقدام دیگر  خانم حاج آقا این بود که از خانمهای همسایه ی دیوار به دیوار تقاضای کمک کرد. مهندس هنوز توی میان تعارفات بود و می گفت:« به خاطر قولی که هفته پیش داده مجبور شده بعضی از کارهای ساختمانی اش را ناتموم رها کنه که تهعدش ضروری بوده زیرا وقتی دل گرفتار میشه دستم به کار نمیره و نیز دست خالی نیومده که به همراه خود خبرهای خوبی  برای حاج آقا، به خصوص دختر خانم داره که باید همین امشب اعلام کنه» حاج ناصرر همچون هفته گذشته محو خوش گفتاری مهندس بود اکنون بی صبرانه انتظار می کشید تا خبر خوب مهندس را بشنود. به همین منظور گفت:« جناب مهندس در شرایط کنونی خانما گرفتارن و میدونین که گرفتاری های خاص خودشونو دارن، پس جمع ایشون  عجالتاً ممکن نمیشه، بفرمایین هر خبری همینجا گوش به گوششون می رسه!» خانم حاج ناصر فرز و چابک به اتاق پذیرایی رفت و آمد داشت و تلاشش این بود که نیازمندی ها را آبرومندانه تامین کند. از طرف دیگر خانمهای همسایه را که به کمک آمده بودند مدیریت می کرد. مهندس سخن حاج آقا را پذیرفت و گفت:« پس لطف کنین و به گوش عزیزان برسونین که بنده در شهر شما به کار ساختن ساختمانی چهار طبقه مشغول می باشم که در شرف اتمامه...

 و می خوام یکی از واحدهای طبقه ی اول رو به نام آنیمای خودم ثبت کنم، به شناسنامه نیازه که به اداره ثبت ببرم و این تعهد رو همین امشب امضا می کنم.» خواهران مهندس از حاج خانم خواهش کردن تا لحظاتی کنار آنها بماند تا بیشتر گپ بزنند در این هنگام ابتدا صدای توقف و بوق بوق ماشین هایی شنیده شد و پس از لحظاتی زنگ خانه به صدا درآمد....

 خانم حاج ناصر مضطرب و مشوش به سوی در دوید... جمعی از بازاریان بودند، طبق هایی از قند و شیرینی که زرورق آن را پوشیده بود زیبا تر جلوه می کرد و نیز برخی سبدهایی از گل را روی دست گرفته بودند... خانم حاج ناصر خیلی از آنها را می شناخت که شوهرش بازاری بود.  از آن میان حاج جعفر که این ایام در  ارتباط تلفنی بودند...




داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 72

شماره 320 از مجموعه داستانک در عصر ما

و بچه ها دست زدند و هورا کشیدند...

قسمت دوم - بخش پایانی

و صدای حاج خانم درآمد:«خوبه! خوبه! حالا دیگه داداش ما شد مطرب!؟ حاجی حواست کجاس!؟ به همین زودی یادت رفت!؟ شما که تا سال گذشته به شرطی خونه برادرم می اومدی که سازش کوک باشه و فقط با موسیقی ازت پذیرایی کنه... حالا شد مطرب!؟

شاید شنیده باشی که جوونا برای کلاس آموزشی ایشون صف می بندن و برادرم مجبوره گزینش کنه! من به هنرمندی اون افتخار می کنم!» یکی از دخترها گفت:«بابا! مگر چه عیبی داره!؟ حال می کنیم و روحیه مون عوض میشه!» حاج جعفر گفت:«فعلا برای سن و سال شما زوده!» دختر جواب داد:« بابا! هنرمندان مشهور از همین دوران کودکی شروع کردن!»

پسری پرسید:« بابا! راستی راستی به همسایه ها چه ربطی داره!؟» و پسر دیگری که می دانست وقتی پدر کم بیاره، بدجوری عصبانی میشه و بهم می ریزه،   و سط کلام آنها پرید و گفت:«این موضوعو فراموش کنین! من میگم برین خونه خاله! چطوره!؟» و بچه ها دست زدند و هورا کشیدند و دور پدر و مادر چرخیده می خواندند:«خونه خاله کدوم وره؟ ازین وره یا اون وره...» و باز صدای حاج خانم بلند شد:«بیخود خودتونو لوس نکنین! برین تا با بچه های خاله به سر و کله هم بزنین! و خونه شون رو بهم بریزین و کلی  خسارت و زحمت رو دست خاله بذاریم!؟ و ما شرمندشون بشیم! اصلا کی شده بریم خونه خواهرم و شما بچه ها سالم بیاین بیرون!؟» حاج جعفر که بی حوصله شده بود گفت:« بچه ها! شما رو به خدا از خیر بیرون رفتن بگذرین! آخه توی این هوای سرد و برفی، خونه گرم همراه با آجیل و شیرینی و میوه، مگر آزارتون میده!؟ والله این دیگه قدرناشناسیه، ناسپاسیه!باباجون برین توی اون اتاق بزرگ پذیرایی هر بازی رو دوس دارین انجام بدین!» بچه ها ابتدا ساکت شدند و ناگهان به حالت قهر و غضب به طرف اتاق پذیرایی دویدند و در را به شدت بهم کوبیدند... چند دقیقه ای صدای بازی و جست و خیزشان همراه با خنده های  کش دار می آمد، اما کم کم صداها به جر و بحث و جِر زدن و جدال لفظی منجر شد! و جرینگ... صدای شکستن شیشه... و باز صدای شکستن.... و سکوت بچه ها ...

حاج خانم به شوهرش گفت:« پاشو حاجی به خدا من دیگه اعصاب درستی ندارم! شما برو ببین چه دست گلی به آب دادن!»

حاجی که وارد اتاق پذیرایی شد، بچه های کز کرده یکی یکی گریختند...

آینه بزرگ دیواری شکسته،  و خرده شیشه ها روی قالی پخش شده بودند... بدتر! قدح بزرگ قدیمی پر از نقش و نگار، یادگار اجدادی شکسته بود! و تکه هایش با خورده شیشه ها درهم دیده می شد! چه حوصله و دقتی می خواست تا شیشه های ریز جمع شود و دست و پای کسی صدمه نبیند!

پایان



داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 39


شماره 287 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت شانزدهم: مخمصه

...ننه جون! بلایی ناخواسته رسیده زندگی ما بهم ریخته... آرامش از من و شیرین گرفته...»

و ناگهان صدایش در گلو شکست و بغض خانم ترکید... و سیل اشک بر گونه هایش دوید... در این حال آهسته با دستمال اشکهای صورتش را پاک می کرد و آه می کشید

ننه اسمال ابتدا با لحنی مهربان و دلسوزانه که شاید مرهمی بر  زخمهای خانم باشد و او را تسکین دهد، خود را  چون همیشه شریک مشکلات و مصائب این خانواده می دانست! و سپس تشکری خالصانه و صادقانه از خانم کرد که همچنان گذشته به او اعتماد و اطمینان دارد و با استفاده از تجربیات خود گفت:«خانم جون! هر خونواده ای که من با اونا در تماسم یک جورایی مشکل دارن ولی راه و روش دلخواه زندگی رو به طور معمول ادامه میدن و کمر خم نمی کنن و از پا در نمیان! تسلیم هم نمیشن! انشاءالله که خیر باشه، شما هم  این مشکل رو پشت سر میذارین، خدا رو چی دیدین!(شاید که چو وا بینی خیر تو در آن باشد)(1)

منم برای  رهایی از چنین مخمصه ای با اجازه شما که می دونم به من اطمینان دارین هر کاری از دستم بر بیاد کوتاهی نمی کنم! با توکل بر خدا، فقط خواهشی که از شما دارم اینه که بیشتر با هم در تماس باشیم حتی شده با پیامک!»

ننه اسمال آن روز عصر خوشحالی زاید الوصفی داشت، هم اطلاعاتی کسب کرده و هم مثل همیشه مورد وثوق خانم حاجی آجیلی قرار گرفته بود و این مورد آخر روحیه ننه اسمال را بالا می برد و با قوت و توان زیادتری قدم بر می داشت و با خود واگویه می کرد:« مگر من مرده باشم که بتونن عروسمو از چنگم در بیارن... مگر من مرده باشم! به من میگن ننه اسمال! نه یک چوب خشک برای لای دیوار! مگه میشه حلال مشکلات خونواده ها باشم و یار و یاور اونا که این هنر بنده اس تا آخر کار، تا نفس می کشم! حالا برای مشکل خودم در هم پیچیده باشم!؟ و سربار! نه ! نه! اینکه نمیشه!؟ شوهر خدا بیامرزم که سرش توی کتاب بود تکرار می کرد،«بی هنر درخت بی بره»(2)

و تنها  برای سوختن خوبه! فرصتیه ثابت کنم که ننه اسمال کیه!؟ بی بر و بی بال و پره یا هنروره...»

و هنگامی که وارد خانه شد بی اختیار از پله های پشت بام بالا رفت که می دانست این ساعت اسمال پیش کبوتراست، به پله آخر نرسیده بود که صدای ترانه خوانی به گوشش رسید و متوجه شد کسی باید کنار اسمال باشد...

1-حافظ

2-مرموزات اسدی




داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 35


شماره 283 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت دوازدهم: احساس وظیفه

...و این اولین بار نیست که حاجی آجیلی دست به چنین کاری می زنه!» و برای دل پسرش و قوت قلب او اضافه کرد:«اگر مادر ساربونه، می دونه شتر رو کجا بخوابونه!»

و اسمال را با کبوترانش تنها گذاشت و روی پله ها پایین می رفت صدایش در آمد که می گفت:«بابای خدا بیامرزت همیشه می خوند:«اگر تو عاشقی غم را رها کن-عروسی بین و ماتم را رها کن!»(1) پس از رفتن مادر، اسمال جلوی قفس کبوتران نشست و گریان می پرسید:« شما میگین چیکار کنم!؟ چاره چیه!؟» و در حالی که در قفس را باز می کرد گفت:«بیایین پرواز کنین! شاید شیرین رو ببینین! به او بگین، اسمال بدون شیرین یعنی هیچ! هیچ...»

خبر گوش به گوش پیچید و سینه به سینه نقل می شد و در محله کسی نبود که از ما وقع اطلاعی نداشته باشد. به همین سبب هر کس به گونه ای برای اسمال دلسوزی می کرد و کسانی هم بودند که سر در کار زندگی خود داشتند و می گفتند:« صلاح کار خود خسروان دانند!» و گروهی می گفتند:«ما به اندازه کافی گرفتاری داریم... و گروهی باور داشتند که:«حاجی آجیلی توی همین محل داد زد نباید در کار و زندگی دیگری دخالت کرد»

اما جمشید مشنگ اینگونه فکر نمی کرد. او دوست اسمال بود و رفیق گرمابه و گلستان، و این دوستی از ایام کودکی شروع و تا کنون از حد برادری فراتر رفته، دلسوز یکدیگر بودند. جمشید خوب می دانست که هرگاه کاری از دست اسمال بر می آمده برای او و خانواده اش دریغ نکرده، به خصوص مادرش که به ننه اسمال محله معروف شده برای خانواده  در گرفتاری  ها مددکار بوده و این مورد نه تنها به خانواده او اختصاص داشته بلکه برای بیشتر خانواده های محله... و هم اکنون نیز یار و یاور آنهاست و اتفاق افتاده که نصف شب ننه اسمال را احضار کرده تا حضورش دست کم مایه تسلی و آرامش آنها باشد. و اینک این مادر و پسر به کمک نیاز دارند و جمشید به هر شکلی که فکر می کرد نتیجه می گرفت باید کاری کرد!

و او به سهم خود در این زمینه بدون هیاهو و به ظاهر خیلی آرام در محافل و مجالس شادی شرکت و ضمن اجرای برنامه هایش هر چه پرشورتر در پایان در جمع مجلسیان می نشست و با آنها می خندید و گفتگو می کرد و در ضمن خوردن آجیل از هر کسی که کوچکترین اطلاعی از خانواده حاجی آجیلی داشت خیلی ظریف بدون اینکه ایجاد شک و شبهه کند صادقانه پرس و جو می کرد و همه حواس و هوشش این بود که هر طور شده از ماجرای خانه حاجی آجیلی سر در بیاورد. برای او، موضوعی حساسیت بر انگیز بود زیرا از رابطه احساسی و عاطفی اسمال و شیرین به طور کامل اطلاع داشت و نمی توانست بی تفاوت باشد و همچنین می دانست که حال دوستش اسمال این روزها خوب نیست...


1-مولوی



داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 28

شماره 276 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت پنجم: رنج شرم

...و شیرین بغضش ترکید و با صدای بلند زیر گریه زد و دو دستش را به صورت گرفته از اتاق بیرون رفت...

سکوتی تلخ و سنگین جایش را پر کرد...

خانم حاجی بغضش را فرو داد و به صدا در آمد:«حاجی!؟ حاج آقا! که چند بار دورِ خونه ی خدا چرخیدی چطور دلت میاد مرتب گریه ی دخترتو در بیاری!؟ و این چندمین باره که دلشو به درد میاری!؟ فراموش کردی که می خوندی:(هزار بار اگر طواف کعبه کنی - قبول حق نشود گر دلی بیازاری)(1)

خوبه که یک دختر  بیشتر نداریم، اونم یکی یک دونه فرزند! دختر ما  به خیال خودش کار خوبی کرده، کار خیر کرده و صبح مجبور شده اسمال آقا رو ببره و به معاون دانشگاه معرفی کنه، این جوون که غریبه نیس! کنار ما بزرگ شده... مادرش کمک زندگی ما بوده و خود اسمال مدتی اتاقهای ما رو به بهترین نحو رنگ زده... یکی دو بار تو کوچه به دادِ شیرین رسیده(2) و (3)، یک بار هم که پشت در مونده بودیم این اسمال آقا از راه کولر وارد ساختمون شد و کلیدهای یدکی رو پیدا کرد و ما با این همه کمکهای او در مقابل  چه کردیم!؟ قدر این همه محبت رو چجور دادیم!؟ جز با تهمتِ سرقت به او، جز با مسخره کردن و تحقیر او!؟ و موقعی که گردنبندم از لانه کلاغ(4) پیدا شد من یکی که از شرم داشتم می مردم، و هر گاه ننه اسمال رو می دیدم سرخ می شدم و هنوزم...»

و خانم به این موضوع که رسید اشکهایش صورتش را خیس کرد.

حاجی که ظاهراً آرام به نظر می رسید و متفکرانه قدم می زد گفت:«حالا این قضیه یک طرف، با طرف مهم تر چه کنیم!؟ این همسایه ها خیال بافی خودشونو دنبال می کنن و همونا رو باور دارن! اونا فکر می کنن شیرین با این پسره سیخی، استخونی و کبوترباز ازدواج کرده... و اینو خانم برات نگفتم که هفته پیش کس و کار یک خواستگار مایه دار، تقریبا معروف با کمال و جمال و مال برای تحقیق به محله اومدن و همین همسایه ها به گوششون خوندن که دختر حاجی شیرینی خوردس! نومزد داره...»

خانم:«والله ما شنیدیم در دروازه رو میشه بست، دهن مردم رو نه...!؟

اما حاجی فکر می کنی برای ازدواج سرمایه و ملک و مال داماد کافیه!؟»

حاجی:« توی این دور و زمونه آره! با این هزینه های روزافزون باید سرمایه ای سودآور باشه که از پسش بر بیاد!»...


1- مولوی

2 و 3 داستانکهای 107 و 110

4-داستانک 92