گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 98

شماره 346 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت یازدهم

رنج حاج ناصر!

پس این فکر و تصور شما زیاد دُرُس نیس!»شاغلام کنجکاوانه پرسید:«چی می خوای بگی عزیزم! حرف اصلیتو بگو!» و خانم جواب داد:«می دونین این خیال و تصور شما مانع پیوند دو جوون، دو دلداده شده!؟ دو دلداده ای که توی محله لیلی و مجنون لقب گرفتن یعنی همه ی محله اطلاع دارن همون طور که ماجراهای  خنده دار شما رو برای هم نقل می کنن!، کنجکاو شدن که شما چه می کنین!؟ چون لیلی امروز خواهر زاده شماس! و مجنون پسر سید! و حاج ناصر از شما چشم می زنه!؟ به خاطر تصور شما از سید!»

شاغلام متفکر پرسید:«یعنی چطوری!؟ ازدواج این دو جوون چه ربطی به ماجراهای ما داره!؟» خانم گفت:« دختر خواهر شما هم سرویسیه پسر سیده! و در این مسیر رفت و برگشت سال گذشته مهرشون حسابی به دل هم افتاده... و تنها حاج ناصر به خاطر شما جواب نمیده... اما خواهر شما بدش نمیاد که پسر سید دامادش بشه! چون مثل پدرش میون مردم مقبوله!» و شاغلام به خانمش نزدیک شد و گفت:«اگر موضوع اینه که انشاءالله دُرُس میشه! همون طور که بنده درس شدم!»

***

سر و صدای زیادی از پایین بازار، پایین تر از مغازه حاج جعفر می آمد و ایشان و چند کاسب دیگر از مغازه های خود بیرون آمده سرک می کشیدند که به ظاهر لحظه به لحظه جمعیت بیشتر جمع می شدند این کاسبان می خواستند ببینند چه خبره و به اطلاع دیگران برسانند. حاج جعفر و یکی از دوستان بازاری برای اطلاع بیشتر به آن سو  رفتند و هر چه نزدیک تر می شدند بر کنجکاوی آنها افزوده می گشت. حاج جعفر گفت:«شلوغی، جلوی قصابی حاج ناصره... اِاِ... خود حاج ناصرِ با مردی گلاویز شده...»

و سر و صدا بیشتر ... مردی حاجی را تهدید می کرد و ناسزا می گفت و چند نفر می خواستند آنها را جدا کنند... مرد دهانش کف کرده و سعی می کند مشتی به سر و گردن حاجی بکوبد که مردم نمی گذارند و جداشون می کنند... حاجی مرد را هل داده به سرعت چوبی از داخل مغازه اش بیرون می آورد که با آن گوسفندان را جابجا می کنند ولی مرد خود را از مردم جدا کرده و به حاج ناصر حمله می برد، که مردی دیگر از میان جمعیت دویده او را بغل می کند، مردِ دهن کف کرده تلاش می کند خود را به رهاند و مرتب به حاج ناصر دشنام می دهد... حاج جعفر و دوستانِ اصلی حاج ناصر ، او را به داخل مغازه برده و روی صندلی می نشانند و مرتب خواهش می کنند آرام باشد و لیوانی آب سرد به او تعارف و باز تکرار می کنند آرامش خود را حفظ کند.

و حاجی نفس زنان توضیح می داد :«یارو حرف زور می زنه! منطق سرش نمیشه... نزدیک ظهر من دیدم اومد و ته صفِ مشتریا ایستاد، بهش تذکر دادم که با این تقاضای گوشت و مشتریها به ته صف نمی رسه... یارو عین خیالش نبود! و یکی از مشتریا به طور اتفاقی برای مهمونی شون دو برابر همیشه گوشت برد و باز به مرد اشاره کردم! یارو لبخند معنی داری تحویلم داد! حاجی از جای خود بلند شد و در یخچال را باز کرد و گفت:«شماها گوشتی می بینین! اینا... اینا... همه دنبه هستن!» دوستانش او را دعوت به نشستن کردن و گفتن:«حاجی ما همه شما رو می شناسیم!» در این موقع قهوه چی بازار با یک سینی چایی وارد شد و ضمن قرار دادن سینی روی میز صلوات بلند فرستاد...




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.