گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره: 64


آه از نهاد دانش آموزان بر آمد! وقتی شنیدند:«دبیر ورزش انتقالی گرفته و رفته...» در مورد احساس مسئولیت این دبیر کافی ست بگویم، هنگام بازی فوتبال که من شرکت داشتم پا به پای بازیکنان می دوید و مستعدین را تشویق  و اشتباهات را اصلاح می کرد. به هر حال، دبیر جدید آمد. ابتدا خوشحال شدیم. ولی خیلی زود در یافتیم ایشان نه تنها تخصصی ندارد که هیچ علاقه ای هم به ورزش نشان نمی دهد!

همیشه کنار میادین با گوشی اش مشغول بود! بدتر اینکه ادعایش هم می شد! بچه ها افسرده و غمگین بودند. من بی اختیار مدام به این معضل فکر می کردم و یاد تکیه کلام دبیر ریاضی می افتادم:« فکر کردن به مساله یعنی حل نصف آن!» شب پدر پس از نماز و نیایش، طبق معمول مثنوی خوانی را با لحن و آهنگ خاص آن، زمزمه و بیتی را تکرار می کرد...

فکری به ذهنم رسید و روز بعد آن را با بچه ها در میان گذاشتم، همه پسندیدند. ظهر آن روز پاکت نامه ای را زیر برف پاکن اتومبیل دبیر ورزش گذاشتیم. یک هفته بعد او هم به مدرسه ی دیگری منتقل شد... و آن نامه حاوی بیتی بود که پدر تکرار می کرد، با تزئینی از امضای دانش آموزان...




مثنوی مولوی

داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

شماره:49



مرد جوان روی ماسه های نرم دراز کشیده و ظاهرا از آفتاب درخشان و نسیمِ جان بخش دریای مواج لذت می برد.

گوشه ای دنج و دور افتاده ای از ساحل را انتخاب کرده تا بتواند بدون مزاحمت های حضوری و صوتی مردم با صفحه لپ تاپش حالی بکند.

بهترین جا بود! جز صدای امواج و صدای مرغان دریایی صدای دیگری شنیده نمی شد. مرد جوان همانطور که میلش بود لپ تاپش را به کار انداخت... گاه خوشحال و خندان می شد و گاه عصبانی و گاهی مژه هایش آرام روی هم قرار می گرفت و صفحه لپ تاپش را می بوسید با ناز و مهربانی...

و در این شور و حال آنچه را احساس نمی کرد شدت گرفتن باد بود! و آنچه نمی دید سایش ساحل توسط امواج خروشان  و شن آلوده ی شیطانی... و آنچه که نمی شنید جیغ مرغان دریایی و نعره امواجی کوه پیکر و پیام آور ویرانی....  که در لحظه ای بر مرد جوان کوبیدند و در برگشت، درهم پیچیده ی او را با خود بردند... و آنچه که ماند، گوشه ای دنج و دور افتاده ای از ساحل و غوغای غریب مرغان دریایی...


وقتی مدیر بودم (14)

وقتی مدیر بودم (14)

نوشته: سیدرضا میرموسوی


کیه؟

کیه دم در مدرسه پرس و جو می کنه؟

چرا نمیاد تو!؟

لحظاتی بعد سه مرد جوان وارد مدرسه شدند. یکی از آنها به نظرم آشنا آمد. شناختم، چند سال پیش  شاگرد اول و مایه افتخار مدرسه ما بود.

وسط سال مادرش به رحمت خدا رفت. پدرش می خواست تحصیل را رها کند و به روستا برگردد و کمک کار کشاورزی اش باشد. برای اجاره خانه در شهر هم کم آورده بود. وضعیت آشفته و محزونی داشت، مردد بود. یکی از معلم ها اتاقی در اختیارش گذاشت روزهای تعطیل به کمک پدر می شتافت، با علاقه درس می خواند. این تصاویر مثل تصاویر سینما از جلو چشمم گذشت. وارد دفتر شدند. جلو رفتم و خوشحالیم را از دیدنش ابراز کردم. بعد  از احوال پرسی متوجه شدم اکنون طبیب مغز و اعصاب است و برای تشکر و قدردانی امده است تا با خدمتکار پیر خوش و بشی کند، یکی از همراهانش گفت:« در دانشگاه هم مثل مدرسه، همه ی سال ها شاگرد اول بوده... حالا بورسیه شده از دانشگاه خارج تخصص بگیرد... برایش آرزوی سلامتی و موفقیت بیشتر کردم. او همچنان مایه ی افتخار مدرسه ما بود. راستی تشکر و قدردانی چه قدر روحیه می سازد.

وقتی که مدیر بودم(شماره 5)


وقتی که مدیر بودم(شماره 5)

نوشته: سیدرضا میرموسوی


مادری محترم و به ظاهر با شخصیت وارد دفتر مدرسه شد. یک دسته گل و جعبه شیرینی روی میز گذاشت. بعد از سلام و تعارفات بسیار ادامه داد:« از شما آقای مدیر و معلمان مهربان تان به خاطر شیطنت های کودکانه پسرم عذر می خواهم و از این که پسر شیطونم را تحمل می کنین سپاسگزارم»


من واقعا شرمنده شماها می باشم. پدرش به ماموریت رفته و گر نه وظیفه داشت خدمت برسه و عرض ادب کنه. امیدوارم با کمک شماها و راهنمایی و هدایت شما، این دوران زودگذر کودکی بگذره...


مادر همینطور داد سخن می داد که معلم هنر از ته سالن دست دانش آموزی را محکم گرفته و با خود به دفتر می آورد و وقتی چشمش به مادر دانش آموز افتاد گفت:« بفرمایین خانم این پسرتان! باید سریع به کلینیک ببرین تا معده اش را شستشو بدهن. ایشون هفده شیشه مرکب همکلاسی هایش را توی دهنش خالی کرده و خورده...(رو به دانش آموز):« پسر جان! دهنت را باز کن! فقط یه لحظه....» پسرک دهانش را باز کرد، مثل حفره ای سیاه و عمیق روی صورت گرد و سفیدش دیده می شد. مادر سرخ و برافروخته ساق دست پسر را گرفته، سریع از مدرسه خارج شد.