گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما


سیدرضا میرموسوی

شماره: 83



همیشه فکر می کردم چرا مامان بزرگ تنهاست حتی در  جمع! تا آن شبی که مراسمی در خانه ما برگزار شد و من کنجکاوانه او را زیر نظر گرفتم و دیدم ایشان چه ید طولایی در طرد اطرافیان دارد!

 اولین مهمانی که به تورش خورد، همسایه روبروی خانه ما بود که مامان بزرگ یا صدای بلند گفت:« علی آقا چرا خانمتو با اون بیماری به خارج نمی بری!؟» و به خانم آشنایی که لباس گرمی پوشیده و کم حال دیده می شد گفت:« نرگس خانم ! بپا نچایی!»

گرفتار بعدی شهردار و خانمش بودند که مامان بزرگ گونه خانم را بوسید و کنار گوش شهردار پچ پچی کرد که : «چرا برای تغییر کاربری ملکش کاری نمی کنه!؟ « و به خانمی از دوستان قدیمی گله کنان گفت: «یاد گذشته نمی کنی و سری به ما نمی زنی!؟»

و نیز متوجه شدم برخی مهمانان از رو برو شدن با مامان بزرگ  گریز می زدند! نتیجه این شد که مراسم تمام نشده گروهی سر سنگین مجلس را ترک کردند! و در خاتمه نوبت به ما رسید.

به من گفت: «ای شیطون! حواست به مهمومنا نبود!» و پدرم را شماتت کرد که :«چرا میوه و شیرنی کم بود؟» و بابا بزرگ و مامان را سرزنش کرد که: « چرا موقع صرف شام سر ریز تعارف نکردین؟»

و آن شب دریافتم که چرا مامان بزرگ سزاوار تنهایی است حتی در جمع...





مولانا

رمانس

سیدرضا میرموسوی



9 - رمانس


داستان یا قصه های خیالی که جنبه سرگرمی دارد و قهرمان آن  ماجراهای عاشقانه را دنبال و در راه رسیدن به محبوب خود به اعمال جسورانه دست می زند و با جادوگران و شخصیت های شریر مبارزه می کند مانند: قصه های کهن ایران بدون تکیه بر محتوایی خاص.


10-نوول: داستان کوتاه

11- نوولا و ناولت: داستان بلند

داستانک در عصر ما


نوشته: سیدرضا میرموسوی

شماره: 55


بگو مگو ها بالا گرفت و همسایه ها را به در حیاط کشاند. مرد جوانی رو در روی اکبر آقا همسایه ما با خشم و عصبانیت می گفت:« پس تکلیف من چی میشه؟ یعنی اینه شرط دوستی!؟» و اکبر آقا جواب می داد:« میگم ندارم!» چند نفر خواستند قضیه را فیصله بدهند که مرد جوان گفت:« به حرمت دوستی ضامن شدم وام بگیره، الانه بیشتر از یک ساله اقساطشو از حقوق معلمی من کم می کنند! آخه گنجشک چیه که کله پاچش باشه!؟ والله زندگی ام دچار مشکل شده...» و اکبر آقا گفت:« بابا! کارم خوابیده... فعلا نه... دا... رم» و مرد جوان کفری تر شد. و ممکن بود کار به نزاع بکشد که خانم اکبر آقا بیرون آمد و با دیدن همسایه ها چادرش را  روی صورتش کشید، النگوها و گوشواره هایش را درآورد و پیشکش مرد جوان کرد. مرد جوان با دیدن اشک های خانم پا پس کشید و سر یه زیر برگشت... یکی از همسایه های سپیدموی، کنارش قرار گرفت و گفت:« جوانمرد نجیب! من با پدرش دوستم نگران نباش!