گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 235 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

غصه بچه خرس

جلد نهم

قسمت اول

خیلی از حیوانات جنگل خبر داشتند که بچه خرس مدتی است از لانه اش بیرون نمی آید و با هیچ حیوانی دوست نمی شود و عجیب تر اینکه به شکار هم نمی رود!

آقا شغال که به همه جا سر می زد، زودتر از همه  دریافته بود که  بچه خرس از غیبت طولانی پدر و مادرش ناراحت است. آقا شغال که خود به خود نقش پیک خبری جنگل را به عهده گرفته بود،  این موضوع را برای دوستانش به طور مشروح بیان کرد و از اینکه حیوانات اکنون به گفتارش توجه می کنند، احساس غرور داشت و بیشتراز حد معمول توضیح می داد و گاهی گفته هایش را تکرار می کرد! و در خاتمه گفت:«معلوم نیست آقا خرسه و خانم خرسه چرا این منطقه را ترک کرده اند و یا به کجا رفته اند!؟»

روباه کوچولو گفت:« پس بچه خرس از این بابت غافلگیر شده است و نمی تواند بفهمد چرا تنها مانده!؟ و یا اینکه بدون پدر و مادر چه کاری می تواند بکند! در حال حاضر گیج و مات است!»

آقا سنجاب گفت:« گرسنه که شد چکار می کند!؟»آقا شغال جواب داد:«آها! مجبور است بیرون بیاید!» 

روباه کوچولو گفت:«بیرون می آید، من دیده ام، یا ریشه ی گیاهان را می خورد یا میوه های خشکیده جنگلی را و باز به لانه اش بر می گردد و می خوابد!»

آقا خرگوش گفت:« نکند دچار تنبلی شود، مثل خاله راسو!»(1)

آقا شغال گفت:«آها! پس برویم بیرونش بیاوریم تا نشود مثل خاله راسوی بدبو!»(2)

و حیوانات جلو لانه بچه خرس جمع شدند و آقا شغال که خود پیشنهاد دهنده بود و باز هم احساس غرور می کرد، دَم دَرِ لانه ایستاد و سینه اش را جلو داد و گفت:«آقا خرس! ما می خواهیم با دوستان بازی خوبی را  شروع کنیم، اما بدون شما لطفی ندارد!؟ آها!»

بچه خرس با ناراحتی جواب داد:«من حوصله ندارم!»

روباه کوچولو داد زد:«آقا خرس! بیایید برویم مسابقه ماهیگیری، ببینیم کی می تواند زودتر ماهی بگیرد!»

بچه خرس جواب داد:« من از رودخانه و ماهی بَدَم می آید!» آقا سنجاب گفت:«آقا خرس! من درختی را سراغ دارم که روی آن یک کندوی پر از عسل است!» بچه خرس گفت:«من عسل دوست ندارم!»

و چون بیشتر سربه سرش می گذاشتند، قهر می کرد و جواب هیچ حیوانی را نمی داد. روباه کوچولو به دوستانش گفت:«اینطوری کار پیش نمی شود، مگر می شود خرس عسل و ماهی دوست نداشته باشد!

پدر همین بچه خرس یک بار چنان زیاد عسل خورد که جانش به خطر افتاد!(3)

ما اگر به همین روش پیش برویم بچه خرس بیشتر لج می کند و اوضاع بدتر می شود!»

آقا شغال که همچنان احساس بزرگی می کرد گفت:« چطور است من بچه خرس را به جشن انگور خوران دعوت کنم! انگورهای شیرین و آب دا...»

که ناگهان صدای اعتراض حیوانات بلند شد و آقا خرگوش گفت:« کله پوک عزیز! همان یکبار که دعوت کردید برای همه و برای همیشه کافیه!(4)

شما خودتان که نباید فراموش کنید!»(5)

سنجاب گفت:«آقا شغال! من که نبودم ولی می گویند جشن خطرناکی بوده است!»

آقا شغال که به این حرفها اهمیت نمی داد گفت:«...


1 و 2 جلد هفتم

3-جلد اول

4-جلد سوم

5-جلد پنجم اشاره به جدا شدن دُم شغال


قصه های جنگل


قصه های جنگل

شماره 234 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

عروسی پرندگان

جلد هشتم

قسمت چهارم

بخش پایانی

روباه کوچولو جواب داد:«کار بچه میمون به جایی رسید که رفت روی ماشین وانت و میوه های  شکارچی ها را خورد! این بچه میمون نمی داند که شکارچیها به هیچ حیوانی محبت نمی کنند مگر پشت این محبت دامی باشد آنهم به اندازه یک قفس آهنی بزرگ!

شکارچی ها قصد دارند همان بلایی را که سر خرگوش در آوردند، سر حیوانی بزرگتر در بیاورند و این بار با وسایل آهنی آمده اند!»

کار هر روز صبح بچه میمون فضول این شده بود که وقتی شکارچی ها در چادرشان خواب بودند،  او خودش را به بالای وانت می رساند و حفاظ میوه ها را  کنار می زد و چند تا موز را می خورد و این صبحانه خوردن برای او به صورت یک عادت درآمده بود! چند روزی به همین طریق گذشت. یک روز صبح زود بچه میمون فضول طبق عادت هر روز وقتی از ماشین بالا رفت از سبدهای میوه خبری نبود! فقط یک سبد پر از موز زرد در انتهای قفس قرار داشت، موزهای زرد و درشتی که دهن آب می افتاد! بچه میمون گرسنه طاقت نیاورد و بدون تامل وارد قفس شد...

غیژ....غیژ...تق... در آهنین قفس بسته و قفل شد...

بچه میمون در جای خود به هوا پرید که سرش به میله های قفس خورد، هراسان خودش را به در و دیوار قفس می زد و میله ها را با چنگ و دندان می گرفت و زور آزمایی می کرد که بی ثمر بود. از میله های سقف آویزان می شد و تلاش و تقلایی زیاد از خود نشان می داد تا سرش را  از لابلای میله ها بیرون کند، اما تلاشش به جایی نمی رسید. کارش به جیغ زدن کشید... جیغ و صداهای عجیب و غریبش، پرندگان را در آسمان آن منطقه به پرواز در آورد! و در اندک مدتی سر و صدای پرندگان گوناگون غوغایی به پا کرد و هر لحظه بر تعدادشان افزوده میشد، گویی یکدیگر را خبر می کردند یا صدا می زدند! روباه کوچولو و آقا سنجاب خودشان را به کنار رودخانه رساندند و از پشت درختی دیدند که دو مرد شکارچی چادرهایشان راجمع کرده و در همان حال می خندیدند! یکی از آنها در میان سر و صدای زیاد پرندگان با صدای بلندی گفت:« این هم هدیه برای مدیر سیرک!

 چقدر سفارش می کرد برایش یک بچه میمون بگیریم، چه پولی خواهد داد! هنوز که میمونها خبردار نشده اند باید هر چه زودتر برویم!»

شکارچی دومی پرسید:« این پرندگان چرا جمع شده اند!؟ خیلی زیادند و زیادتر می شوند، نگاه کنید! آسمان تیره و تار شد، چه سر و صدایی!» شکارچی اول ضمن نگاه به پرواز و سر و صدای پرندگان گفت:«قدیمی ها می گفتند، عروسی دارند!» ماشین وانت حرکت کرد، بچه میمون همچنان خودش را به در و دیوار قفس می زد و جیغ می کشید...

آقا خرگوش و آقا شغال از سر و صدای پرندگان به رودخانه نزدیک شده بودند و با دیدن بچه میمون فضول در قفس خودشان را به روباه کوچولو رساندند و آقا خرگوش گفت:«برویم کمکش کنیم!» روباه کوچولو جواب داد:«مگر می خواهید هیچ پرنده ای در جنگل باقی نماند!؟ عادت زشت و خطرناکی پیدا کرده بود، آدم ها ادبش می کنند، ببینید پرندگان چه جشنی گرفته اند!» و آقا شغال که با چشم حسرت به جمعیت زیاد  پرندگان نگاه می کرد لبهایش را لیسید و گفت:«کاش یکی دوتا از این پرنده ها قسمت ما می شد!» وانت کم کم لابلای درختان از نظرها محو می گردید و جفت طوطیهای سخنگو که روی شاخه درخت هنوز وانت را می دیدند گفتند:« شکارچی ها آمدند! شکارچی ها آمدند!»

آقا خرگوش به بالای درخت نگاهی کرد و گفت:«نه! نه! شکارچی ها نیامدند! شما باید بگوید، شکارچی ها رفتند!» و طوطیها که همان جمله اول را گرفته بودند باز صدایشان بلند شد:«نه! نه! شکارچی ها نیامدند! نه! نه! شکارچی ها نیامدند!» و به هوا پریدند با پرندگان دیگر همراه و هم آواز شدند

پایان

هفته آینده جلد نهم: غصه بچه خرس





قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 233 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته:سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

عروسی پرندگان

جلد هشتم

قسمت سوم

با این خبر ، روباه کوچولو، خرگوش،  سنجاب و شغال به طرف رودخانه دویدند. بچه میمون فضول با تاب بازی روی شاخه های درختان زودتر از همه خود را به بالای درختی رساند که کنار رودخانه بود.

روباه کوچولو و دوستانش از پشت درختچه ای به تماشا نشستند. یک ماشین وانت را دیدند که روی آن قفس آهنی بزرگی قرار داشت و دور تا دور قفس را  سبدهای میوه چیده بودند. دو مرد شکارچی آن سو تر چادری بر پا می کردند. آقا خرگوش تا چشمش به دو مرد شکارچی افتاد، چهاردست و پا مثل تیری که از تفنگ شلیک شود به طرف لانه اش فرار کرد و پشت سرش سنجاب بود که می دوید..

روباه کوچولو فریاد زد:«چرا می ترسید!؟ با ما کاری ندارند!» آقا خرگوش نه گوشش بدهکار بود و نه پشت سرش را نگاه می کرد.

او دو مرد شکارچی را می دید و کیسه ی توری آویزان از درخت و خودش را که داخل کیسه گرفتار بود و عقابی به او حمله می کرد و قصد داشت او را داخل کیسه ی توری تکه تکه کرده و بخورد(1)

آقا شغال هم وقتی  تفنگ شکارچیان را دید، آهسته و بی صدا گریخت...

روباه کوچولو فریاد زد:«شما دیگر چرا فرار می کنید!؟» و آقا شغال در حال گریز جواب می داد:«من شغال بی دُم هستم و شکارچیان مرا می شناسند و با تیر می زنند!»

روباه کوچولو تنها ماند. می خواست برگردد که متوجه حرکتی شد! ماجرایی در حال شکل گرفتن بود! ماجرایی هیجان انگیز و دیدنی!

روباه کوچولو نه تنها برنگشت بلکه جای مناسب تری انتخاب کرد تا بتواند صحنه را ببیند و خودش دیده نشود. بالای درختی کج و خمیده به سمت رودخانه پر از شاخه و برگ جای مناسبی بود.

روباه لابلای انبوه برگها کنجکاوانه بر شاخه ای ایستاد و منتظر ماند...

بچه میمون فضول آهسته بدون اینکه سر و صدایی ایجاد کند خودش را به بالای وانت رساند. ابتدا صدای ضربه ای از ماشین درآمد، به همین جهت پایین پرید و دورتر ایستاد و چشمهایش در حدقه چرخید و چون احساس کرد خطری نیست دوباره بالای وانت رفت و از سبدهای میوه، موز در می آورد و سریع پوست آن را جدا کرده و تندِ تند می بلعید!

دو مرد شکارچی پس از بر پا کردن چادر، به سراغ وسایل روی وانت رفتند که بچه میمون مثل گربه ای دُم کول کرده پایین پرید و دَر رفت...

شکارچی ها وقتی پوست موزها را داخل وانت دیدند به یکدیگر نگاه کردند و لبخندی مرموز زدند! روباه کوچولو به طرف لانه اش برگشت و سر راه به آقا خرگوش و آقا سنجاب خبر داد که:«دوستان! کار بچه میمون تمام است و پرندگان از شرّش آسوده می شوند!»

آقا خرگوش و آقا سنجاب یکصدا پرسیدند:« چرا!؟چطوری!؟»...


1-به جلد دوم و پنجم رجوع شود


قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 232 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

عروسی پرندگان

جلد هشتم

قسمت دوم

کلاغها پرواز پریشان داشتند و بال زنان ، قار قار می کردند و جابجا می شدند! آقا سنجاب با ترس و لرز زیاد از سوراخی لانه اش سَرَک کشید و وحشت زده به خود لرزید! به انتهای لانه اش فرو رفت و سرش را در حلقه ی دمش پنهان کرد! آن بچه میمونِ فضول بود!(1)

دوستان سنجاب او را می شناختند با آنها بازی کرده بود و چون زبان درازی می کرد و بدون  اجازه از همه جا سر در می آورد، به او بچه میمون فضول می گفتند و اکنون کارش به کجا کشیده بود!؟

تخم پرندگان را می خوردآشیانه ها را بهم می ریخت و داغ حسرت جوجه داشتن را  به دل پرندگان می گذاشت و چالاک از روی درخت ناپدید می شد و از بالای درختی دیگر سَر در می آورد...

قارقار کلاغها فروکش کرده بود، اما آقا سنجاب خوابش نبرد و صبح خیلی زود، آهسته و با احتیاط بیشتر از لانه بیرون آمد و خودش را به لانه ی آقا خرگوش رساند و موضوع را به او گفت و دو تایی به سوی لانه ی روباه کوچولو دویدند و او نیز از جریان باخبر شد. چاره چه بود!؟ از دست این حیوانهای کوچولو کاری ساخته نبود! آنها می دانستند اگر  به میمون آزاری برسد و عصبانی شود با دندانهای تیز خود گاز می گیرد و با ناخنهای بلندش می تواند به حیوانی صدمه های جدی برساند. روباه کوچولو و آقا سنجاب و آقا خرگوش شوق بازی کردن نداشتند و به هر طرفی که می رفتند نشانه هایی از آشیانه های خراب می دیدند...

روباه کوچولو ناگهان ایستاد! آقا خرگوش، گوشهای درازش را کج و راست کرد! و آقا سنجاب به طور مداوم به اطراف می نگریست! صدای جیغ و بال زدن پرنده هایی بلند شد! صدای جفت طوطیهای رنگین بال بود.

هر سه حیوان زیر درختی رفتند که صدا از بالای آن شنیده می شد.

طوطیها بر بالای درخت پرواز می کردند، چرخ می زدند و جیغ کشان با منقار قرمز خود به حیوانی نوک می زدند! منقار طوطی ها عقابی شکل و خمیده و محکم بود و با ضربه های چکشی خود ، حیوان را به عقب می راندند! بچه میمون فضول بود که به سرعت از درخت پایین آمد و هنوز دستهایش را به شاخه گرفته و آویزان تاب بازی می کرد که آقا خرگوش و روباه کوچولو و سنجاب، یک صدا داد زدند: «ای دزد بدجنس! شما تخم پرندگان را می خورید! آشیانه آنها را  بهم می ریزید! شما دیگر دوست ما نیستید!» آقا شغال که تازه رسیده بود با صدای بلندتری گفت:«آها! شما دیگر دوست ما نیستید!» 

بچه میمون روی همان شاخه ای که بود چرخی زد و روی شاخه ی محکم تری نشست و صداهایی در آورد و دستهایش را بهم زد و گفت:«من عاشق تخم پرندگان هستم!» و لب و لوچه اش را با زبان لیسید و تکرار کرد:« من عاشق تخم پرندگان هستم!» و دوباره لب و لوچه اش را لیس زد و از شاخه ای روی شاخه ی دیگر پرید و موذیانه از شاخه ها آویزان می شد و تاب بازی می کرد. طوطی ها به سرعت روی شاخه ی بلندتری نشستند و در حالی که بالهای خود را باز و بسته می کردند، گفتند:«شکارچی ها آمدند! شکارچی ها آمدند!»(2)...


1-به جلد دوم و پنجم رجوع شود

2-به جلد ششم رجوع شود



قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 231  از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

عروسی پرندگان

جلد هشتم

قسمت اول

چند روزی می شد که پرندگان جنگل آرامش نداشتند. از کوچک و بزرگ یعنی از گنجشک و بلبل و سار و قناری گرفته تا جغد و کبک و کبوتر و کلاغ و طوطی و انواع پرندگان جنگلی دیگر، گاهی اوقات سر و صدایشان به طور غیر عادی شنیده میشد.

 فرقی نمی کرد، چه شب و چه روز، گاهی چنان بر روی درختان بال و پر می زدند و جار و جنجال بر پا می کردند که حیوانات پایین حیرت زده و نگران به بالای درختان چشم می دوختند، چه خبر بود!؟ چی شده است!؟ یک روز صبح آقا خرگوش باهوش ، روباه کوچولوی قشنگ و زرنگ و آقا سنجاب دم به پشتِ دوست داشتنی، ضمن بازی به پای درختی رسیدند که  آشیانه ی  پرنده ای روی زمین افتاده بود! و چند جوجه ی تازه متولد شده، مرده بودند. 

و نیز پوست تخم پرندگان در اطراف به چشم می خورد! آن روز این حیوانات کوچولو، چند تا از این آشیانه های خراب شده را پیدا کردند که به نظر می رسید از پرندگان گوناگون باشند و با فاصله ای نه چندان دور از هم توی جنگل افتاده بودند! این دوستان حال و حوصله ی بازی را از دست دادند و همین طور بو کِشان روی زمین و لابلای علفها و گیاهان را بررسی می کردند.

آقا شغال در آن نزدیکی ها بود و تا چشمش به این سه حیوان باهوش افتاد و متوجه شد دنبال  چیزی می گردند، کنجکاوانه به سوی آنها دوید و پرسید:« دنبال شکار زخمی می گردید!؟ منم می آیم!»

و بو کشان از پی آنها می رفت و چون روباه کوچولو موضوع را برایش شرح داد، شغال در جا ایستاد و گفت:« آها! شاید کار زرافه باشد! او قد و گردنش از همه حیوان ها درازتر است و دهانش به شاخه های درختان می رسد! مگر ندیدید گاهی برگ درختان را می خورد!؟»

روباه کوچولو گفت:«کله پوک عزیزم! پرندگان آشیانه های خود را روی شاخه های  بالایی می سازند و زرافه هم آزارش به هیچ حیوانی نمی رسد.»

آقا خرگوش گفت:« ببینید جنگل چه سوت و کور است! هیچ صدایی نمی آید!» آقا سنجاب گفت:« پرواز پرندگان در سکوت انجام می گیرد، آنهایی هم که روی درختان نشسته اند ، هراسان به هر سویی نگاه می کنند!»روباه کوچولو گفت:« ترس و وحشت دارند!»

آقا سنجاب مانند ماموری جستجو گر به سرعت از چندین درخت بالا رفت و گشتی زد، اما جز باقی مانده آشیانه های ویران شده چیزی ندید! به هر صورت کشف این معما کار آقا سنجاب بود، زیرا او درون حفره های بوجود آمده در تنه ی درختان لانه داشت و بهتر و زودتر می توانست از این راز سر در بیاورد و همینطور هم شد! آن شب هنوز چشمهایش را  خواب نگرفته بود که  صدای جغدی:«هو هو-هو هو!» هوشیارش کرد! این صدای معمولی جغد نبود! و صدای بعدی به هم خوردن چند شاخه و برگ ، کنجکاوی اش را بر انگیخت که صدای پَر پَر زدن چند پرنده و قار قار کلاغها بلند شد...

به آشیانه ای حمله شده بود!...