گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 232 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

عروسی پرندگان

جلد هشتم

قسمت دوم

کلاغها پرواز پریشان داشتند و بال زنان ، قار قار می کردند و جابجا می شدند! آقا سنجاب با ترس و لرز زیاد از سوراخی لانه اش سَرَک کشید و وحشت زده به خود لرزید! به انتهای لانه اش فرو رفت و سرش را در حلقه ی دمش پنهان کرد! آن بچه میمونِ فضول بود!(1)

دوستان سنجاب او را می شناختند با آنها بازی کرده بود و چون زبان درازی می کرد و بدون  اجازه از همه جا سر در می آورد، به او بچه میمون فضول می گفتند و اکنون کارش به کجا کشیده بود!؟

تخم پرندگان را می خوردآشیانه ها را بهم می ریخت و داغ حسرت جوجه داشتن را  به دل پرندگان می گذاشت و چالاک از روی درخت ناپدید می شد و از بالای درختی دیگر سَر در می آورد...

قارقار کلاغها فروکش کرده بود، اما آقا سنجاب خوابش نبرد و صبح خیلی زود، آهسته و با احتیاط بیشتر از لانه بیرون آمد و خودش را به لانه ی آقا خرگوش رساند و موضوع را به او گفت و دو تایی به سوی لانه ی روباه کوچولو دویدند و او نیز از جریان باخبر شد. چاره چه بود!؟ از دست این حیوانهای کوچولو کاری ساخته نبود! آنها می دانستند اگر  به میمون آزاری برسد و عصبانی شود با دندانهای تیز خود گاز می گیرد و با ناخنهای بلندش می تواند به حیوانی صدمه های جدی برساند. روباه کوچولو و آقا سنجاب و آقا خرگوش شوق بازی کردن نداشتند و به هر طرفی که می رفتند نشانه هایی از آشیانه های خراب می دیدند...

روباه کوچولو ناگهان ایستاد! آقا خرگوش، گوشهای درازش را کج و راست کرد! و آقا سنجاب به طور مداوم به اطراف می نگریست! صدای جیغ و بال زدن پرنده هایی بلند شد! صدای جفت طوطیهای رنگین بال بود.

هر سه حیوان زیر درختی رفتند که صدا از بالای آن شنیده می شد.

طوطیها بر بالای درخت پرواز می کردند، چرخ می زدند و جیغ کشان با منقار قرمز خود به حیوانی نوک می زدند! منقار طوطی ها عقابی شکل و خمیده و محکم بود و با ضربه های چکشی خود ، حیوان را به عقب می راندند! بچه میمون فضول بود که به سرعت از درخت پایین آمد و هنوز دستهایش را به شاخه گرفته و آویزان تاب بازی می کرد که آقا خرگوش و روباه کوچولو و سنجاب، یک صدا داد زدند: «ای دزد بدجنس! شما تخم پرندگان را می خورید! آشیانه آنها را  بهم می ریزید! شما دیگر دوست ما نیستید!» آقا شغال که تازه رسیده بود با صدای بلندتری گفت:«آها! شما دیگر دوست ما نیستید!» 

بچه میمون روی همان شاخه ای که بود چرخی زد و روی شاخه ی محکم تری نشست و صداهایی در آورد و دستهایش را بهم زد و گفت:«من عاشق تخم پرندگان هستم!» و لب و لوچه اش را با زبان لیسید و تکرار کرد:« من عاشق تخم پرندگان هستم!» و دوباره لب و لوچه اش را لیس زد و از شاخه ای روی شاخه ی دیگر پرید و موذیانه از شاخه ها آویزان می شد و تاب بازی می کرد. طوطی ها به سرعت روی شاخه ی بلندتری نشستند و در حالی که بالهای خود را باز و بسته می کردند، گفتند:«شکارچی ها آمدند! شکارچی ها آمدند!»(2)...


1-به جلد دوم و پنجم رجوع شود

2-به جلد ششم رجوع شود



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.