قصه های جنگل
شماره 233 از مجموعه داستانک در عصر ما
نوشته:سیدرضا میرموسوی
برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند
(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)
عروسی پرندگان
جلد هشتم
قسمت سوم
با این خبر ، روباه کوچولو، خرگوش، سنجاب و شغال به طرف رودخانه دویدند. بچه میمون فضول با تاب بازی روی شاخه های درختان زودتر از همه خود را به بالای درختی رساند که کنار رودخانه بود.
روباه کوچولو و دوستانش از پشت درختچه ای به تماشا نشستند. یک ماشین وانت را دیدند که روی آن قفس آهنی بزرگی قرار داشت و دور تا دور قفس را سبدهای میوه چیده بودند. دو مرد شکارچی آن سو تر چادری بر پا می کردند. آقا خرگوش تا چشمش به دو مرد شکارچی افتاد، چهاردست و پا مثل تیری که از تفنگ شلیک شود به طرف لانه اش فرار کرد و پشت سرش سنجاب بود که می دوید..
روباه کوچولو فریاد زد:«چرا می ترسید!؟ با ما کاری ندارند!» آقا خرگوش نه گوشش بدهکار بود و نه پشت سرش را نگاه می کرد.
او دو مرد شکارچی را می دید و کیسه ی توری آویزان از درخت و خودش را که داخل کیسه گرفتار بود و عقابی به او حمله می کرد و قصد داشت او را داخل کیسه ی توری تکه تکه کرده و بخورد(1)
آقا شغال هم وقتی تفنگ شکارچیان را دید، آهسته و بی صدا گریخت...
روباه کوچولو فریاد زد:«شما دیگر چرا فرار می کنید!؟» و آقا شغال در حال گریز جواب می داد:«من شغال بی دُم هستم و شکارچیان مرا می شناسند و با تیر می زنند!»
روباه کوچولو تنها ماند. می خواست برگردد که متوجه حرکتی شد! ماجرایی در حال شکل گرفتن بود! ماجرایی هیجان انگیز و دیدنی!
روباه کوچولو نه تنها برنگشت بلکه جای مناسب تری انتخاب کرد تا بتواند صحنه را ببیند و خودش دیده نشود. بالای درختی کج و خمیده به سمت رودخانه پر از شاخه و برگ جای مناسبی بود.
روباه لابلای انبوه برگها کنجکاوانه بر شاخه ای ایستاد و منتظر ماند...
بچه میمون فضول آهسته بدون اینکه سر و صدایی ایجاد کند خودش را به بالای وانت رساند. ابتدا صدای ضربه ای از ماشین درآمد، به همین جهت پایین پرید و دورتر ایستاد و چشمهایش در حدقه چرخید و چون احساس کرد خطری نیست دوباره بالای وانت رفت و از سبدهای میوه، موز در می آورد و سریع پوست آن را جدا کرده و تندِ تند می بلعید!
دو مرد شکارچی پس از بر پا کردن چادر، به سراغ وسایل روی وانت رفتند که بچه میمون مثل گربه ای دُم کول کرده پایین پرید و دَر رفت...
شکارچی ها وقتی پوست موزها را داخل وانت دیدند به یکدیگر نگاه کردند و لبخندی مرموز زدند! روباه کوچولو به طرف لانه اش برگشت و سر راه به آقا خرگوش و آقا سنجاب خبر داد که:«دوستان! کار بچه میمون تمام است و پرندگان از شرّش آسوده می شوند!»
آقا خرگوش و آقا سنجاب یکصدا پرسیدند:« چرا!؟چطوری!؟»...
1-به جلد دوم و پنجم رجوع شود