گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانی بلند برای نوجوانان(7)


داستانی بلند برای نوجوانان(7)

سیدرضا میرموسوی

شماره 167 از مجموعه داستانک در عصر ما


حکایت زنگوله

...پرسیدم:«چجوری اینجا اومدی!؟»

جواب داد:«از تیر برق!» گفتم:«می دونی اگر همسایه ها بو ببرن با اون شناختی که از تو دارن! حالا چه راس چه دروغ! چی بسرت میارن!؟

چرا روز روشن نیومدی!؟»

رضا گفت:«برای تو بد میشد!»

گفتم:«چه ضرورتی داشت که خطر کنی!؟»

جواب داد:«بچه محصل! تو اولین کسی هستی که با من دُرُس حرف زدی و محبت کردی!

اومدم مشورت کنم و بگم دیگه رضای سابق نیستم!

عطر گل سرخ، نگاه پر مهر عروس، گفتار بابای بزرگوارش دلم رو لرزوند!

از حالا می خوام گلها رو بو بکشم! این آسمونو ماه و ستاره هاشو که سو سو می زنند با خیال آسوده تماشا کنم!

و سوسوی این چراغها رو تا اون سوی دور دستها...»

 لبخندی زدم و گفتم:« معلومه که تغییر کردی!»

و ادامه داد:« خیلی فکر کردم... اول باید کاری پیدا کنم که اینجا کسی به من کار نمیده!

و منو به نام شیطون شرور می شناسن!

میگم بچه محصل! چطوره برم یه شهر دور؟»

گفتم:«با این شرایط که تو داری اگر بخواهی زودتر به آرزوت برسی هجرت یکی از راه هاست(هستم اگر می روم، گر نروم نیستم)(1)»

رضا فوری پرسید:« چی گفتی؟ شعر می خوندی!؟»

گفتم:«بله!»

در این موقع رضا حرکتی کرد که زنگوله اش به صدا در اومد!»

گفتم:« رضا ! موضوع این زنگوله چیه؟»

صداش بغض گرفت و گفت:«یک ماجرای تلخ! حالشو داری بشنوی!؟»

گفتم:«بگو!»

آه عمیقی کشید:«وقتی خیلی کوچیک بودم، در غروبی تیره و تار و دلگیر... پدرم توی حیاط مادرمو زیر کتک می گیره...

زن همسایه که جرات نزدیک شدن نداره منو دور می کنه...

مادرم در یک فرصت کوتاه این زنگوله را از گردن بره مون باز کرده به گردن من می بنده و ناپدید میشه...»

رضا بغضش را فرو داد و گفت:« و حالا می سپرم به تو! تا بعد...

و مثل گربه ای از تیر برق پایین رفت...


1-اقبال لاهوری

داستانی بلند برای نوجوانان(5)

داستانی بلند برای نوجوانان(5)

سیدرضا میرموسوی

شماره 165از مجموعه داستانک در عصر ما

شر شیطون

...منم به دنبال آنها با قدمهای تندتری رفتم و به مرد خپله که حدس می زدم آشپز باشی عروسی باشد گفتم:«اوستا! شما بزرگواری کنین، شما ببخشین!»

اوستا خشمگین گفت:« نکنه تو خوردن مرغا شریکش شدی!؟

نشنیدی تخم مرغ دزد شتر دزد میشه آقا محصل!؟»

و جلو باغ که رسید پسر بچه را صدا زد و گفت:«پسرجون! برو آقا جونتو خبر کن! بگو دزدو گرفتیم!» آقا ظاهر شد! دبیر ادبیات آقای امیری بود!

آشپز باشی که مچ دست رضا را محکم گرفته و  رها نمی کرد، گفت:« آقا! دزد اصلی! خودِ خودشه! آقا ما سرمایمون آبرومونه!

اگه اونم ضایع بشه! دیگه اعتباری برامون نمی مونه!؟»

آقای امیری با لحنی مهربان گفت:«این چه حرفیه!؟ سرمایه شما سالها زحمته و رحمته! و ریشه محکمی داره...

شاخه بید نیست که با هر سوت و فوتی بلرزه...

و اما این آقا پسر!

از همسن و سالاش چیزی کم نداره... بلکه بیشتر، چون عمق زندگی رو درک کرده...»

آشپز گفت:« آقا دزد مرغاست!»

آقای امیری گفت:«سوءتفاهم شده... دست پخت استادانه و معطر شما اشتهای هر کسی رو تحریک می کنه! این پسر که جای خود داره...»

(شبیه برخورد اُسقف با ژان وال ژان)(1)

و نیز دیدم خانمی آمد و به آقای امیری چیزی فهماند که ایشان لبخند زنان گفت:«جناب آشپز باشی! اون چه که می پنداشتیم عین حقیقت بود! خلاف کار از خودمونه!

شما عفو بفرمایین!»

و در این موقعیت سواری پیکان جلو باغ توقف کرد و سه پسر جوان قبلی از آن پیاده شدند!

پسر بزرگتر که کمرش را گرفته بود با دیدن رضا بر افروخته گفت:«این شر شیطون اینجا چیکار می کنه!؟


1-اشاره به داستان بینوایان اثر ویکتورهوگو

داستانی بلند برای نوجوانان(1)

داستانی بلند برای نوجوانان(1)

سیدرضا میرموسوی

شماره 161 از مجموعه داستانک در عصر ما


رضا زنگوله

«می کشم...

می کشمشون...

همه ی اونایی که  رو من دست بلن کردن!»

و  صدای نفس زدن های پی در پی...

تمرکزم را بهم ریخت...

سال آخر دبیرستان بودم و در باغی متروک و مخروبه در حاشیه شهر دروس شفاهی را حفظ می کردم و هنوز جوی آبی روان و زلال از وسط آن می گذشت و به سر سبزی درختان و چمنها طراوتی می داد.

صدای تهدید آمیز فروکش کرد...

سرک کشیدم، پسر نوجوانی با سر و صورت و لباسی خاک آلود و خونین و مالین به درختی تکیه داده بود و با هر حرکتی زنگوله ای کوچک بر گردنش به صدا در می آمد!

رضا زنگوله بود!

کمتر کسی پیدا می شد که او را نشناسد و یا داستان هایی درباره او نشنیده باشد!

اعتراف می کنم ترسی وجودم را فرا گرفت و فکر فرار به سرم زد!

اما خیلی زود منصرف شدم و با خودم گفتم چرا همه از او متنفرن!؟

چرا او را می زنند!؟

چرا بعضی او را دله دزد می دانند!؟ و چراهای دیگر...

 از باغ خارج شدم!

اما نه به قصد فرار بلکه برای اجرای تصمیمی جدی و جدید!

از نزدیک ترین نانوایی، تافتونی روغنی و معطر گرفتم و سریع برگشتم.

سَردرِ باغ مجاور را سه پسر جوان چراغانی می کردن و کارگران از روی وانتی دیگ و سبدهای ران مرغ را  به داخل می بردن و صدای موسیقی شاد حکایت از عروسی می کرد.

وارد باغ خرابه شدم!

رضا ظاهراً خوابش برده بود!

جلوتر رفتم، زمزمه کرد:

«بوی تافتون روغنی می آید!»

مثل افسانه ها که بچه دیوی بگوید بوی آدمی زاد میاد...»




داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 160


آن سال برف سنگینی بر زمین نشست و به علت برودت هوا، ماندگار شد! کسی را یارای بیرون آمدن از خانه نبود! مگر به حکم ضرورت آنهم با سر و صورتی پوشیده در شال و کلاه، و به مصداق(...نگه جز پیش پا را دید نتواند...)(1)

کسی، کسی  را نمی دید یا نمی شناخت.

دو جوان کاسب کار بازاری از کسادی و تعطیلی طولانی به تنگ آمده با هر زحمتی که بود در سوز و سرمای برفی خود را به بازار یخ زده رساندند و اطلاعیه های واگذاری مغازه های خود را بر در و دیوار چسباندند و نیز از طریق پیامک تبلیغ کردند.

سید بازار(2) که آن دو جوان تازه کار را در صداقت و درستی شناخته بود و می دید که در انجمن بازاریان و کارهای انجمن کوشا هستند، پیامک داد:

«عزیزان! چه وقت واگذاری!؟ در این شرایط اضطراری شکارچیانی هستن که در انتظار شکار خسته و درمونده نشستن! چنانچه شما را مشکلی هس به انجمن مراجعه بفرمایین!»

در انجمن به مشکلات آنان رسیدگی شد. و سیدبازار که شنیده بود دو جوان تابستان را با دوستانِ اداره جاتی در تعطیلات و استراحت و تفریح همراه می شوند خواند:

ای دل تو ندانستی قدر گل و بستان را                 بیهوده چه می نالی سرمای زمستان را (3)

و اضافه کرد:

«ما بازاریان تابستون رو مثل مورچه، آذوقه و بودجه برای زمستون ذخیره می کنیم و بستان و گلستان رو می گذاریم به وقت فراغت، حال و قال و آسودگی خیال...»


1-اخوان ثالث

2-به داستانک های 24، 30، 33، 44، 50، 56، 66 و ... رجوع شود.

3-عماد خراسانی


داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 158

عسل عروس شده

(قسمت چهارم: نمک بر زخم!)

چند روزی رو در بیمارستان سپری کردم.

خیال دکتر که راحت شد، مرخصم کرد.

 با صورتی متورم و سری باند پیچی شده بر جراحتی که  به قول دکتر به مرور بهبود می یافت...

اما زخمی عمیق و موندگار آزارم می داد، زخمی که دیده نمی شد و نمی تونستم اونو به کسی نشون بدم!

بدتر اینکه نگاه های موزیانه ی برخی عیادت کننده ها مانند نمک پاش عمل می کردن و بر این زخم می پاشیدن! که دردی جان کاه به دنبال داشت...

از این عیادت کننده ها گاه جملاتی می شنیدم:« می گن کار شریف عشقی بوده...»، « آدم عاقل سر به سر مجنون نمی ذاره...»، «شریف عشقی بادشو خالی کرده...»

و این عبارات رو با نیش خندی همراه می کردن که شبیه نیشتر بر زخم فرو می شد...

بنابر ضرورت دوران نقاهت و استراحت وادار شدم تا هدیه گل آرزوهام رو بررسی کنم!

کتابی ارزشمند بود و در مدت مطالعه به قطعه ای برخوردم که دگرگونم کرد:


سر و وضعم را مطابق ذوق و سلیقه خودم آراستم و مرتب کردم و با دستی پر و سبدی گل به دیدار گل آرزوهام شتافتم!

زیرا می خواستم بقبولانم که زین پس ، به خدا خودِ خودم خواهم بود.

1-سهراپ سپهری