گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 155

عسل عروس شده

(قسمت یکم: تیپ باید به روز باشه)


گفتند:«قامتی کشیده و مناسب پرورش اندام دارم، چرا کاری نمی کنم؟ چرا به خودم نمی رسم!؟ چرا به روز نیستم!؟»

به باشگاه بدنسازی رفتم. پس از مدتی بازوها قوی، سینه ستبر و برآمده و قدمهام بر زمین استوار قرار می گرفت طوری که از شمرده قدم زدنم لذت می بردم! گفتند:« ماشاءالله! چقد پیشرفت...!»

با خودم گفتم، طرف باید منو ببینه! گل آرزوهام!

دوستی منو کنار کشید و گفت:« ببین! حسابی رو اومدی و تو چشمی! ولی کمی بوی کهنگی داری! بوی زورخونه ها! باید تیپ امروزی بسازی! مثلا موهاتو فرم بده، شکل مثلا فوتبالیستهای مطرح دنیا!

اخه تیپ باید به روز باشه!»

گرفتم! به آرایشگاه رفتم.

اوستا که چشمش به من افتاد و فیگورمو دید گفت:«خوش اومدی جوون! به روز باشه مگه نه!؟»گفتم:«قربون آدم چیز فهم!» ابتدا دور سرمو خالی کرد و موهای بالای سر رو، سر بالا شونه زد! قیچی لای انگشاتش ریتمیک به صدا در اومد و رو سرم چرخید! آب زدن و شونه و سشوار و اسپری که موهای بالای سرم سیخ ایستادند!

گفتند:« ای... ول! حرف نداره...»

با خود گفتم طرف حالا باید منو ببینه! گل آرزوهام!




داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 152

سایه اشباح

قسمت چهارم


بابانبی:«آقای مدیر!اون شب با پارس مداوم سگ بیدار شدم! پدر به نماز صبح ایستاده بود.

گوشه کنار باغ رو بررسی کردم ولی سگ بی تابی نشون می داد!»

پدر گفت:« نصفه شبی حال خانم ارباب بهم خورده و ارباب هول هولکی با همراهی مادر و نامزدت راهی شهر شدن...»

صدای موتور... و موتوری دیگه...

جلو باغ توقف کردن...

به طرف در باغ دویدم...

با کوبه به در می کوبیدن...

در رو که باز کردم، دوستان پدر دورشو گرفتن...

هم همه ی جمعیتی...

نمی دونم چی به پدر گفتن که زانو  زد و صورتشو با دستاش پوشوند!

آمبولانسی رسید...

مردم مرتب به در می کوبیدن و وارد باغ می شدن...

صداها:( ته دره افتاده... هیچ کدومشون زنده نموندن...ماشین ارباب بوده....)

التماس کردم!

منو با جنازه ها دفن کنن!

اما روز بعد خودمو توی خونه ی اقوام دیدم!

پسرای ارباب اومدن!

مراسمی برگزار  کردن و باغ رو به ما سپردن!

آقای مدیر! هر روز لابلای درختا دنبال هم بازی ام می گشتم و از آدمکها سراغ اونو می گرفتم...

تا در باغ زده شد!

مرد خدا بود و طلب آب می کرد!

نگاهی یه سرتاپای من انداخت و گفت:« نیمی از عمرت را حس خریدی و حس فروختی اکنون رسوبات آن دو جوی چون رشته هایی بر تنت تنیده و خشکیده و ترا به بند کشیده...

گرفتار این خاطرات و خیالات خام خود هستی بنده خدا!

(...زین دو جوی خشک بگذر!          جویبار خویش باش!)(1)


1-مولوی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 151

سایه اشباح

قسمت سوم

بابانبی:«می دونم آقای مدیر! می خوای بدونی من پیرمرد چرا تنهام!؟ 

کس و کارم کجان!؟ و توی این باغ بزرگ چه می کنم!؟

گذشتم شنیدنیه! حوصله داری آقای مدیر!؟»

گفتم:«مشتاق شنیدنم!» پیرمرد نگاهش را در فضای باغ گردانید و گفت:«همینجا! لابلای درختان، میان چمنها جست و خیز می کردیم تا بزرگ شدیم، یعنی ایام شادی، شور و شیدایی...

آقای مدیر! سرنوشتم از اون روزی شکل گرفت که دختر کوچولوی ارباب چشمش به من افتاد! لبان غنچه اش به خنده شگفت و لپاش رنگ گل سرخ گرفت و برقی از نشاط در نگاهش درخشید...

اطرافیان متوجه موضوع شدن و از کنارش با شوخی و خنده گذشتن!

اما خیلی زود نقل خانواده های روستا گردید!

تا به گوش ارباب رسید.

ارباب این اتفاق رو به چشم خودش دید و از خرسندی دخترک خشنود شد.

دستور داد تا همبازی نور چشمی اش باشم!

(البته دو پسر داشت که در شهر به کسب دانش مشغول بودند!)

ما کم کم بزرگ می شدیم و رشته انس و الفت چنان محکم شد که کسی جرات نمی کرد بین ما فاصله یا جدایی ایجاد کنه و ارباب از سر اجبار و ناگزیری یا به خاطر شادی دخترش به ازدواج ما رضایت داد و من دهقان زاده ارباب دامادش شدم!

سالهایی که نه در زمین بودم و نه زمینیان رو می دیدم و دریغ...

پیش از عروسی، زمین و زمینیان رو شناختم و از اونا شنیدم



1-مولوی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 144

پرتره-

«باد اومد، بارون اومد

شد هوا مثل بهار

شد خنک سنگهای داغ

شد تموم گرد و غبار...»(1)

این زمزمه ی ننه اسمال بود(2) که در راه خانه تقریبا می دوید...

وقتی اسمال پرسید چه خبره مادر!؟

کبکت خروس می خونه!

خبری شنید که باز اسمال نفهمید چگونه دوید و پرید و به پشت بام رسید و و کبوتران را یکایک به آغوش کشید، می بویید و می بوسید!

حاج آقا آجیلی به مسافرت می رفت و به خانمش گوشزد کرده بود چون او به بوی رنگ حساسیت دارد، اکنون فرصت مناسبیه تا اتاق ها را رنگ بزند.

و اسمال طبق سفارش خانم، یکی یکی اتاق ها را با دقت و ذوقی هنرمندانه نقاشی می کرد به طوری که بارها مورد تحسین خانم قرار می گرفت...

 تا نوبت به اتاق شیرین رسید!

اسمال چند روزی بتونه کاری و سمباده کشی و رنگ اولیه را، کِش داد...

روزی خانم حاج آقا با سینی چایی و شیرینی نزد اسمال رفت.

دم در اتاق چشمانش خیره ماند و سینی از دستش افتاد...

بر دیوار روبرو، پرتره شیرین با نگاهی نافذ به او می نگریست...

و چنان زنده می نمود که از پنجره ای باز سرک می کشد!

دیگر اقوام و آشنایان نیز شگفت زده می شدند و شیرین خانم شبها با یاد فرهادش! آسوده و آرام بخواب می رفت...

اسمال این خبر را که شنید باز نفهمیید چگونه دوید و پرید و به پشت بام رسید...

تا نظر حاجی آجیلی چی باشد!؟


1-مهدی اخوان ثالث

2- به داستانکهای 101 -102-113-114-120-138 و 140 رجوع شود.


داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره142

(شاخ شاغلام شکسته شد!- از خاطرات سید بازار(1) برای گروهی از بازاریان)

از مزارع حاشیه شهر، گلهای خودروی زیبایی چیدم تا برای نامزدم ببرم.

سوار بر دوچرخه با شتاب هر چه بیشتر رکاب می زدم و مواظب بودم گلها پژمرده نشوند.

عرق کرده به کوچه رسیدم که از بداقبالی، پنجه شاغلام به دسته دوچرخه چسبید و متوقفم کرد و با دست دیگر گلها را قاپید و با لبخندی زننده آنها را می بویید و می گفت:

«دوچرخه رو ول کن!

می خوام دوری بزنم!»

من که تمام زحماتم را بر باد می دیدم از حرص و عصبانیت مقاومت می کردم.

شاغلام از هیکل قناس و گنده اش سوءاستفاده می کرد و اگر کسی را تنها گیر می آورد یا باجی می گرفت یا برایش شاخ و شونه می کشید.

همسایه ها به خاطر حفظ آبرو سعی می کردند با او  رو برو نشوند!

و اینک با من کشمکش داشت.

که تقریبا دوبرابر من وزنش بود!

اما جوشیدن از درون نیرویم را دو چندان کرد و زور آزمایی به جایی رسید که نفهمیدم چی شد...

شاغلام نقش زمین و من و دوچرخه روی او...

دست پا می زد!

و من با اعتماد به نفس بالا یقه اش را گرفته، سینه اش را می فشردم که چند نفر دوچرخه و مرا بلند کردند و شاغلام نشسته و آه و ناله می کرد...

روز بعد شنیدم که تا یک ماه باید دست و کتفش بسته بماند!

و نیز می گفتند:«شاخ شاغلام شکسته شد! توسط کسی که نصف خودشه!»

و با خود می گفتم:« نباید شاغلام جدید بشم»

زیرا 


1-به داستانک های 24-30-33-44-50-56-66-77 و .... رجوع شود.

2-جامی