گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 158

عسل عروس شده

(قسمت چهارم: نمک بر زخم!)

چند روزی رو در بیمارستان سپری کردم.

خیال دکتر که راحت شد، مرخصم کرد.

 با صورتی متورم و سری باند پیچی شده بر جراحتی که  به قول دکتر به مرور بهبود می یافت...

اما زخمی عمیق و موندگار آزارم می داد، زخمی که دیده نمی شد و نمی تونستم اونو به کسی نشون بدم!

بدتر اینکه نگاه های موزیانه ی برخی عیادت کننده ها مانند نمک پاش عمل می کردن و بر این زخم می پاشیدن! که دردی جان کاه به دنبال داشت...

از این عیادت کننده ها گاه جملاتی می شنیدم:« می گن کار شریف عشقی بوده...»، « آدم عاقل سر به سر مجنون نمی ذاره...»، «شریف عشقی بادشو خالی کرده...»

و این عبارات رو با نیش خندی همراه می کردن که شبیه نیشتر بر زخم فرو می شد...

بنابر ضرورت دوران نقاهت و استراحت وادار شدم تا هدیه گل آرزوهام رو بررسی کنم!

کتابی ارزشمند بود و در مدت مطالعه به قطعه ای برخوردم که دگرگونم کرد:


سر و وضعم را مطابق ذوق و سلیقه خودم آراستم و مرتب کردم و با دستی پر و سبدی گل به دیدار گل آرزوهام شتافتم!

زیرا می خواستم بقبولانم که زین پس ، به خدا خودِ خودم خواهم بود.

1-سهراپ سپهری




داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 149

سایه اشباح

(قسمت اول)

روستاییان تا چشم شان به بابانـبی افتاد که از دور می آمد،متفرق شدند! بچه ها هم با دیدن او پا به فرار گذاشتند! پیرمرد به من گفت:« می بینی آقای مدیر!»

پرسیدم:«چرا!؟ موضوع چیه!؟»

گفت:«باید تشریف بیارین به باغ، موضوع از اونجا شروع شد!» تاریک نشده داخل باغ بودیم که سگی گرگ آسا و پارس کنان به استقبال مان آمد، پبرمرد آرامَش کرد.

باغی بود با خیابان های باریک و خاکی و درختان درهم...

در جای جای باغ مترسکهایی دیده میشد!

بابانـبی به گوشه ای اشاره کرد و گفت:«از اونجا! سال پیش در شبی طوفانی دو جوونک شیطون به داخل باغ می پَرَن!

سک به اونا حمله می کنه که از ترس به بالای درختی فرار می کنن!

باد شدید شاخه ها رو میشکنه...

یکی از جوونکها به زمین می افته که سگ پاچه شو می گیره و من همون لحظه به دادِش می رسم!

دیگری با دیدن من سفیدپوش چراغ قوه به دست، هیاهوی درختان در اثر وزش باد، تکان خوردن آدمکها به شکل اشباح... دچار وحشت شده از درخت پایین آمده لرزان و گریان میگه:« آقای روح غلط کردیم، ما رو ببخشین!»

در باغو باز می کنم که همراه با سرعت وزش باد می گریزن...

از اون موقع شایع میشه بابانـبی با ارواح و اشباح ارتباط داره، باغ هم مسکن اوناس!!!

آقای مدیر انشاءالله به دردبی درمون گرفتار نشی!»

جواب دادم:« بی درمون نیست، دوا داره...»



داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره142

(شاخ شاغلام شکسته شد!- از خاطرات سید بازار(1) برای گروهی از بازاریان)

از مزارع حاشیه شهر، گلهای خودروی زیبایی چیدم تا برای نامزدم ببرم.

سوار بر دوچرخه با شتاب هر چه بیشتر رکاب می زدم و مواظب بودم گلها پژمرده نشوند.

عرق کرده به کوچه رسیدم که از بداقبالی، پنجه شاغلام به دسته دوچرخه چسبید و متوقفم کرد و با دست دیگر گلها را قاپید و با لبخندی زننده آنها را می بویید و می گفت:

«دوچرخه رو ول کن!

می خوام دوری بزنم!»

من که تمام زحماتم را بر باد می دیدم از حرص و عصبانیت مقاومت می کردم.

شاغلام از هیکل قناس و گنده اش سوءاستفاده می کرد و اگر کسی را تنها گیر می آورد یا باجی می گرفت یا برایش شاخ و شونه می کشید.

همسایه ها به خاطر حفظ آبرو سعی می کردند با او  رو برو نشوند!

و اینک با من کشمکش داشت.

که تقریبا دوبرابر من وزنش بود!

اما جوشیدن از درون نیرویم را دو چندان کرد و زور آزمایی به جایی رسید که نفهمیدم چی شد...

شاغلام نقش زمین و من و دوچرخه روی او...

دست پا می زد!

و من با اعتماد به نفس بالا یقه اش را گرفته، سینه اش را می فشردم که چند نفر دوچرخه و مرا بلند کردند و شاغلام نشسته و آه و ناله می کرد...

روز بعد شنیدم که تا یک ماه باید دست و کتفش بسته بماند!

و نیز می گفتند:«شاخ شاغلام شکسته شد! توسط کسی که نصف خودشه!»

و با خود می گفتم:« نباید شاغلام جدید بشم»

زیرا 


1-به داستانک های 24-30-33-44-50-56-66-77 و .... رجوع شود.

2-جامی



داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره 99



آخر شب از قطار پیاده شدم و چمدانم را به دنبال خود می کشیدم.

کنار میدان زیر نور مهتابی ها چشمم به همسایمون عباس آقا(1) و همسرش افتاد که روی گلیمی نشسته و ازسربازی جوان با ذوق و شوق پذیرایی می کردند.

و چنان محو تماشای سرباز بودند که نه کسی را می دیدند و نه صدایی می شنیدند...

خوشبختانه پذیرایی به اتمام رسید و سرباز با ابراز تشکر و خداحافظی خط نگاه زن و شوهر را با خود می برد...

تاکسی گرفتم و از آنها دعوت کردم با هم به خانه برویم.

 داخل تاکسی خیلی سعی کردم جویای حال سرباز شوم اما دریغ از فرصتی کوتاه!

خانم: « چشم و ابروی سیاهش با چشم و ابروی پسرمون مو نمی زد!» 

عباس آقا:«رفتار و گفتارش یه ویدئوی زنده از پسرمون بود!»

خانم :« دهن و دندونهای صدفی اش کپی دهن پسرمون بود!»

عباس آقا:«وقتی می خندید پسرمون رو مجسم می کرد!»...

و این شور و شیدایی بدون وقفه ادامه می یافت...

صورتها نقشی از شادی و شعف را نشان می دادند، لیکن چشمهای غرقه در اشک، حکایت دیگری می گفت و خانم مرتب با گوشه ی روسری اشک روی گونه هایش را می گرفت...

سوز و گداز عشق و درد و رنج صبوری و مهجوری را چگونه می توان نوشت!؟



1) به داستانک های شماره 38-70-86 رجوع شود.



داستانک در عصر ما


سیدرضا میرموسوی

شماره: 83



همیشه فکر می کردم چرا مامان بزرگ تنهاست حتی در  جمع! تا آن شبی که مراسمی در خانه ما برگزار شد و من کنجکاوانه او را زیر نظر گرفتم و دیدم ایشان چه ید طولایی در طرد اطرافیان دارد!

 اولین مهمانی که به تورش خورد، همسایه روبروی خانه ما بود که مامان بزرگ یا صدای بلند گفت:« علی آقا چرا خانمتو با اون بیماری به خارج نمی بری!؟» و به خانم آشنایی که لباس گرمی پوشیده و کم حال دیده می شد گفت:« نرگس خانم ! بپا نچایی!»

گرفتار بعدی شهردار و خانمش بودند که مامان بزرگ گونه خانم را بوسید و کنار گوش شهردار پچ پچی کرد که : «چرا برای تغییر کاربری ملکش کاری نمی کنه!؟ « و به خانمی از دوستان قدیمی گله کنان گفت: «یاد گذشته نمی کنی و سری به ما نمی زنی!؟»

و نیز متوجه شدم برخی مهمانان از رو برو شدن با مامان بزرگ  گریز می زدند! نتیجه این شد که مراسم تمام نشده گروهی سر سنگین مجلس را ترک کردند! و در خاتمه نوبت به ما رسید.

به من گفت: «ای شیطون! حواست به مهمومنا نبود!» و پدرم را شماتت کرد که :«چرا میوه و شیرنی کم بود؟» و بابا بزرگ و مامان را سرزنش کرد که: « چرا موقع صرف شام سر ریز تعارف نکردین؟»

و آن شب دریافتم که چرا مامان بزرگ سزاوار تنهایی است حتی در جمع...





مولانا