داستانی بلند برای نوجوانان(1)
سیدرضا میرموسوی
شماره 161 از مجموعه داستانک در عصر ما
رضا زنگوله
«می کشم...
می کشمشون...
همه ی اونایی که رو من دست بلن کردن!»
و صدای نفس زدن های پی در پی...
تمرکزم را بهم ریخت...
سال آخر دبیرستان بودم و در باغی متروک و مخروبه در حاشیه شهر دروس شفاهی را حفظ می کردم و هنوز جوی آبی روان و زلال از وسط آن می گذشت و به سر سبزی درختان و چمنها طراوتی می داد.
صدای تهدید آمیز فروکش کرد...
سرک کشیدم، پسر نوجوانی با سر و صورت و لباسی خاک آلود و خونین و مالین به درختی تکیه داده بود و با هر حرکتی زنگوله ای کوچک بر گردنش به صدا در می آمد!
رضا زنگوله بود!
کمتر کسی پیدا می شد که او را نشناسد و یا داستان هایی درباره او نشنیده باشد!
اعتراف می کنم ترسی وجودم را فرا گرفت و فکر فرار به سرم زد!
اما خیلی زود منصرف شدم و با خودم گفتم چرا همه از او متنفرن!؟
چرا او را می زنند!؟
چرا بعضی او را دله دزد می دانند!؟ و چراهای دیگر...
از باغ خارج شدم!
اما نه به قصد فرار بلکه برای اجرای تصمیمی جدی و جدید!
از نزدیک ترین نانوایی، تافتونی روغنی و معطر گرفتم و سریع برگشتم.
سَردرِ باغ مجاور را سه پسر جوان چراغانی می کردن و کارگران از روی وانتی دیگ و سبدهای ران مرغ را به داخل می بردن و صدای موسیقی شاد حکایت از عروسی می کرد.
وارد باغ خرابه شدم!
رضا ظاهراً خوابش برده بود!
جلوتر رفتم، زمزمه کرد:
«بوی تافتون روغنی می آید!»
مثل افسانه ها که بچه دیوی بگوید بوی آدمی زاد میاد...»