گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانی بلند برای نوجوانان(12)

داستانی بلند برای نوجوانان(12)

سیدرضا میرموسوی

شماره 172 از مجموعه داستانک در عصر ما


خسـرو خان

...و ماجرا فیصله پیدا کرد!

و من چه خوش خیال بودم که فکر می کردم پدری دلسوزانه برای حمایت از فرزندش آمده!

یاد گفته ی پدرم افتادم(1)

... و به این باور رسیدم که رضا باید پر پرواز بیابد تا بتواند خود را  از این منجلاب برهاند...

چند سال گذشت...

و من به کار معلمی مشغول بودم.

روزی دفتر دار مدرسه نامه ای را داد که به نام من ارسال شده بود اما نام فرستنده غریب به نظر می رسید!

باز کردم: 

سلام، من رضا پایدار هستم دوستدار واقعی شما، و شما مرا به نام رضا زنگوله می شناسید!

(نامه مفصل و به صورت چندین پاکت رسید که بازنویسی، کوتاه و منظم  شد و ماجرا از زبان رضا نقل می شود)

پس از حوادث باغ و عروسی و هدیه عروس خانم و برخورد آقای امیری و حادثه کوچه شما، مدتی دنبال کار گشتم اما نگاه های متاسفانه تنفر آمیز مرا به کنار جاده سوق داد.

اتوبوسی گرد و خاک کنان جلوتر ایستاد و جوانی درشت اندام از آن پایین پرید و پرسید:

«کجا؟»

گفتم:«تهران!»

گفت:«چقد پول داری؟»

یک اسکناس ده تومانی را نشان دادم! قاپید و گفت:«بپر بالا! روی اون چارپایه پشت سر من بشین!»

اتوبوس پر مسافر بود و راننده مردی چاق و گرد که دستش را برای گرفتن پول به طرف شاگرد دراز کرد! شاگرد خنده ای بلند کرد و گفت:«این به اون در!»

و بحث راننده و شاگرد شروع و لحظه به لحظه داغ و داغ تر شد که راننده اتوبوس را نزدیک قهوه خانه ای متوقف و تا مسافران بجنبند، جلو ماشین سخت به جان یکدیگر افتادند و راننده  با سر و صورتی خونین مثل نعش روی زمین پهن شد!

و شاگرد نفس زنان و عرق ریزان پشت فرمان نشست و داد زد:«هر کی ناراحته هرّی!»

و به آینه نگاهی کرد و دوباره گفت:«کسی پیاده نمیشه!؟ حرکت...»

و به من اشاره کرد جای شاگرد باشم، و با خود می غرید:«به من می گن خسرو خان!»

و اتوبوس به سرعت راهی تهران شد...


1- به قسمت دوم مراجعه شود.



داستانی بلند برای نوجوانان(5)

داستانی بلند برای نوجوانان(5)

سیدرضا میرموسوی

شماره 165از مجموعه داستانک در عصر ما

شر شیطون

...منم به دنبال آنها با قدمهای تندتری رفتم و به مرد خپله که حدس می زدم آشپز باشی عروسی باشد گفتم:«اوستا! شما بزرگواری کنین، شما ببخشین!»

اوستا خشمگین گفت:« نکنه تو خوردن مرغا شریکش شدی!؟

نشنیدی تخم مرغ دزد شتر دزد میشه آقا محصل!؟»

و جلو باغ که رسید پسر بچه را صدا زد و گفت:«پسرجون! برو آقا جونتو خبر کن! بگو دزدو گرفتیم!» آقا ظاهر شد! دبیر ادبیات آقای امیری بود!

آشپز باشی که مچ دست رضا را محکم گرفته و  رها نمی کرد، گفت:« آقا! دزد اصلی! خودِ خودشه! آقا ما سرمایمون آبرومونه!

اگه اونم ضایع بشه! دیگه اعتباری برامون نمی مونه!؟»

آقای امیری با لحنی مهربان گفت:«این چه حرفیه!؟ سرمایه شما سالها زحمته و رحمته! و ریشه محکمی داره...

شاخه بید نیست که با هر سوت و فوتی بلرزه...

و اما این آقا پسر!

از همسن و سالاش چیزی کم نداره... بلکه بیشتر، چون عمق زندگی رو درک کرده...»

آشپز گفت:« آقا دزد مرغاست!»

آقای امیری گفت:«سوءتفاهم شده... دست پخت استادانه و معطر شما اشتهای هر کسی رو تحریک می کنه! این پسر که جای خود داره...»

(شبیه برخورد اُسقف با ژان وال ژان)(1)

و نیز دیدم خانمی آمد و به آقای امیری چیزی فهماند که ایشان لبخند زنان گفت:«جناب آشپز باشی! اون چه که می پنداشتیم عین حقیقت بود! خلاف کار از خودمونه!

شما عفو بفرمایین!»

و در این موقعیت سواری پیکان جلو باغ توقف کرد و سه پسر جوان قبلی از آن پیاده شدند!

پسر بزرگتر که کمرش را گرفته بود با دیدن رضا بر افروخته گفت:«این شر شیطون اینجا چیکار می کنه!؟


1-اشاره به داستان بینوایان اثر ویکتورهوگو

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 154

خواستگاری(1)

مهمانان حاجی آجیلی گل می گفتند و گل می شنیدند و پس از گفتگو و خنده، از بانوی محترم خواهش کردند  همچون گذشته سخنران مجلس باشد.

بانوی محترم با اظهار خشنودی از بابت استقبال میزبانان و فراهم ساختن مجلسی درخور و شایسته، از آنان تشکر کرد و این اقدامشان را به فال نیک گرفت و درباره جوانان صدیق و شریف و فعال سخن راند و افزود چه از این زیباتر که بتوانیم واسطه ی امری خیر برای آنان باشیم.

این جوانان آنقدر به عشق شان پایبندند که از زبان شاعر می گویند:

(لبخندم را دوپاره می کنم/ نیمی تو و نیمی من/غمم را به تو نمی دهم/ به مثابه ی باز پسین نفس به سینه می گذارم(2))

در خاتمه صمیمانه گفت:«انشاءالله دو جوون، که شنیدم شیفته ی یکدیگرن، زندگی شیرینی رو شروع و تا پایان محبتشون افزون بشه...»

صلوات و دست زدن مهمانان...

توزیع بسته های شیرینی و میوه و نیز گرداندن چایی و شربت...

زنگ خانه به صدا درآمد...

ماموران بهداشت حاجی آجیلی را احضار و برای آزمایش و تست کرونا با خود بردند...

چرا که شاگردش جلو مغازه افتاده و با سرفه های خشک دست و پا می زده...

دلها فرو ریخت...

مهمانان غیبشان زد....

و سید از پنجره دید که (سومی(3)) با مامور بهداشت همراهی می کند!

اما سید بازار و بانوی محترم با نگاهی به یکدیگر به نام نامزدی دو جوون شیرینی خوردند...


1-به داستانکهای 115-117-120 و 135 و 158 رجوع شود.

2- عبدالله پشیو(شاعر کرد،  ترجمه آرش سنجابی)

3-به داستانکهای 116-126-143 رجوع شود.


داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 145

حضور خلوت انس است و دوستان جمعند                  و اِن یَکاد بخوانید در فراز کنید(1)

حاج آقا اسلام پناه(2) هر روز صبح که به جمع استاد و کارگر ساختمانی می پیوست، بیت فوق را با صدای بلند قرائت می کرد و خود ضمن همکاری با آنان به اقتضای حال و کار، حکایتی، طنزی یا نکته ای را نقل و تفسیری دل انگیز به دنبال آن می آورد و محیط کاری با نشاطی را فراهم می ساخت و آنچنان تاثیر گذار بود که هر شنونده ای شبها مطالب را به خانواده انتقال می داد و نیز به خود می بالید که برای حاج آقا اسلام پناه کار می کند!

نوجوانان گل فروش تلاش می کردند به شکلی در کارها مشارکت داشته باشند و خانمهای کارگر هر روز به نوبت برای کارگران چایی یا شربت می آوردند...

و این شد که ساختمان زودتر از موعد بالا رفت...

نهالهای دور حیاط جوانه زدند و در باغچه ها گل و گیاه  رویید و سبزیجات اهالی را به باغچه جدید محله کشانید...

پیرمرد از همیشه شادتر و سرزنده تر دیده میشد.

جسارتاً گفتم:

«حاج آقا! کاش میشد این راز روحیه شاد و نشاط بخش به دیگرونم منتقل میشد!

پاسخ داد:



1 و 3- حافظ

2-به داستانکهای 124 و 134 رجوع شود.




داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره139


ساحل دریا...

 ماسه های نرم...

آفتاب درخشان...

پدر و پسر کنار یکدیگر نشسته بودند و از نفس کشیدن در هوای رقیق و لطیف و از نوازش نسیم دریا لذت می بردند.

گاه به آسمان آبی و گاهی به دریای نیلگون می نگریستند و آواز مرغان دریایی را می شنیدند...

و گاه امواج را می دیدند که آهسته و پی در پی به ساحل می خزیدند، نفسی تازه می کردند و در برگشت صدفهای سپیدی را بر جای می گذاشتند...

گفتگوی عباس آقا(1) با پسرش گل کرد و پسر از زیبایی جان بخش طبیعت گفت و از آرزوها و امیدهای دور و دراز و نیز آینده ای روشن برای خود ترسیم می کرد...

عباس آقا صمیمانه تر، از شریک زندگی می گفت می پرسید آیا از عطرافشانی گلهای اطراف رایحه ای به مشامش رسیده!؟ و پسر در هاله ای از شرم و حیا، گلگون می شد و جواب می داد:

همین شب جمعه ای که میرم انشاءالله شب جمعه ای دیگر بر می گردم(2)

نسیم شدت گرفت...

امواج می خروشیدند و ساحل را می شستند، مرغان دریایی جیغ می کشیدند و فریادی که عباس آقا شنیده بود یا می شنید:



همسرش بود

او را بیدار می کرد تا درست بخوابد!


1 و 2- به داستانکهای 38، 70، 86، 99، 108 و 122 رجوع شود.

3- نیما یوشیج