داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(33)
سیدرضا میرموسوی
شماره 193 از مجموعه داستانک در عصر ما
(شب چله ی 1-عروس ناز)
... شب چله ، طبق معمول هر ساله مهمان خانه ایلیار بودم.
حاجی معمار و خانمش تشریف داشتند. معمار از ایلیار خواست با صدای خوش خود شب چله را خاطره ساز کند.
ایلیار جواب داد:«به روی چشم! ولی فعلا دلواپس گروه مهمونی هستم که دیر کردن! و شما می دونین!»
زنگ خانه به صدا درآمد...
عجیب اینکه من دچار اضطراب و هیجان شدم! بله، حدسم درست بود! دایی کلاه مخملی و خانمش، بابا یاشار و دخترش آیناز خانم وارد شدند...
حاجی معمار به استقبال کلاه مخملی رفت و یکدیگر را در آغوش گرفتند و پس از خوش و بشی و اشاره ی موجزی به خاطرات گذشته، صمیمانه کنار هم نشستند.
ایلیار ضمن پذیرایی گفت:« لطفاً فارسی صحبت بشه که فارسی شکر است(1)
و همه کامشون شیرین میشه!»
و حاجی معمار مرا نشان کلاه مخملی داد و گفت:«حکایت این اوستا بنای جوون هم شنیدنیه، ایشون به اتفاق ایلیار شهرتی کسب کردن، همه می خوان کارای ساختمونیشونو به این دو جوون بسپرن!
و این اوستا رضا با همین شهرت به خدمت نظام رفته، فقط دو ماه دوره تعلیماتی می بینه و مابقی رو برای پادگان آسایشگاه و سالن می سازه...
و با گرفتن دو گواهی نامه مرخص میشه، یکم پایان خدمت، دوم گواهینامه رانندگی...
جالب تر اینکه این دو بنای جوون توی این چن سال یکی یک خونه برای خودشون می سازن...
و حالا خونه این اوستا رضا چی کم داره!؟»
همه سکوت کردن و به دهان حاجی معمار چشم دوخته بودند و حاجی زیاد مهمانها را در انتظار نگذاشت و گفت:«یک عروس ناز! اهل زندگی و زندگی ساز...»
همه می گفتند:«ساغول! ساغول! چخ ساغول(2)
و دیدم آیناز صورتش گل انداخته، نگاهی مهربان به من کرد و چادرش را روی چهره کشید...
که برای من صحنه ای زیبا و شورانگیز و فراموش نشدنی بود!
فکر کردم اکنون نوبت من است که چیزی بگویم و گفتم:«والله حاج آقا! هر چی من آموختم چه تو کار ساختمونی چه در زندگی، همه از اوستا ایلیار بوده و وظیفه ی شاگرده که یک جورایی از اوستا تشکر کنه و الان فرصت مناسبیه!»...
1-اشاره به داستان جمالزاده
2-خوبه خوبه خیلی خوبه