گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 54

شماره 302 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت سی و یکم:کبوتر خیال

با دیدن شکل و خطوط زیبایی که بر دلش نشست طرح اولیه شکل گرفت زیرا این بار سوم بود که تصویر شیرین را بر دیوار می کشید. با دیدن طرح و سایه ای از وجود شیرین، به وجد آمد و ذوق و شوقش را به جوش آورد و کبوتر خیالش قوت گرفت و پرواز کرد و توانست شیرین را به خانه بیاورد و با همان حالتی که دلخواهش بود بر تخت بنشاند! و آن نگاه های مسحور کننده یا افسون کننده در عمق چشمهای بادامی را با دقت ببیند... ابروهای کمانی پیوسته، مژگان سیاه بلند که قلمستانی را برایش مجسم می کرد. بینی باریک کشیده و لبانی که غنچه گل سرخ را به یاد می آوردند، گیسوانی که حلقه حلقه از شانه ها سر می خوردند و تا کمر می رسیدند. یک مینیاتور کامل. اسمال مانند یک استاد کار و یا نقاش حرفه ای ، رنگها را به دقت روی پالت به هم آمیخت و رنگهای لازم را آماده کرد و قلمهایی در اندازه های متفاوت کنار دستش قرار داد و حدود نقاشی را روی دیوار مشخص کرد و رفته رفته رنگین می شد، رنگ روی رنگ، قلم روی قلم تا آن صورت زیبا و جذاب و اندام موزون بر تخت شکل گرفت. بدون احساس خستگی تصویرهای دیگری را نیز بر دیوار کشید. همه شیرین بودند! و لبخند شیرین بر لب داشتند! اسمال عقب تر رفت و به تماشا ایستاد و برای شیرین زمزمه کرد:«یک نفس پیک سحری/بر سر کویش کن گذری/ گو که ز هجرت به فغانم به فغانم به فغانم.../ای که به عشقت زنده منم/ گفتی از عشقت دم نزنم/ من نتوانم نتوانم نتوانم»

**

چند شب به آخر ماه مانده بود و هر همسایه ای که از خانه ی ننه اسمال سر می زد از دیدن تصاویر شگفت زده می شد! خود شیرین را می دیدند! این تصاویر شیرین را در حالت های مختلفی که برای اسمال ماندنی به نظر می رسید، در زیباترین شکل بر دیوار نقش شده بود! به ویژه چشم آنانی را خیره می کرد که شیرین را دیده و می شناختند! این خبر نمایشگاه شدن خانه ننه اسمال دیگران را برای دیدن نقاشی ها مشتاق و کنجکاو می ساخت.

و گروه گروه برای ارضای حس کنجکاوی به این نمایشگاه محله سر می زدند. ننه اسمال در رفت و آمد هایش به خانه اسمال را تشویق می کرد و از او می خواست که به خودش برسد و لباسی مرتب بپوشد که این تماشاگران مهمانان او هستند. در این شرایط و اوضاع سنگین و آشفته، البته از نظر اسمال، زنگ در خانه به صدا در آمد و اسمال خسته و کم حوصله در را باز کرد، جمشید مشنگ بود و ترانه دختر شیرازی را برایش می خواند و بدون تعارف مثل همیشه با روحیه ای شاد وارد خانه شد. می خواست چیزی بگوید که چشمانش بر تصاویر خانه خیره ماند! و سپس لبخند زنان گفت:«اوستا مگر شیرین اینجا بوده!؟»




داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 27

شماره 275 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت چهارم: کبوتر باز یک لاقبایی!

...کسی جرمی مرتکب شده!؟ دنبال مجرم می گردین!؟» حاجی:«می خواستی چی بشه خانم؟ آبروریزی تا کجا!؟ مسخره و مضحکه مردم شدن تا کجا!؟ کو کجاست!؟ شیرین کجاست!؟»خانم با صدای آهسته و مهربان:«حاجی! حالا از راه رسیدین لباساتونو عوض کنین، آبی به سر و صورتتون بزنین! تا من میز پذیرایی رو بچینم. شیرینم همینجاس و منم همسر شما و در خدمت به شما تا هر سوالی دارین جواب بدم و اگر لازم شد توضیحم میدم.»

حاجی(با صدای بلند): چه جوابی؟ چه توضیحی؟ شیرین کجاست؟ شیرین رو کی صبحا به دانشگاه می رسونه؟ مگر راننده گرفتینو من خبر ندارم؟ یعنی بدون اطلاع من!؟ حالا چی جوابی، چه توضیحی دارین!؟» و داد می زند:«شیرین!شیرین!»

و شیرین با گفتن سلام و خسته نباشید وارد اتاق شد. حاجی چون چشمش بر جمال دخترش افتاد که قد و بالایی کرده با لحن ملایم تری پرسید:« شیرین! ماجرایی به دانشگاه رفتنت چیه؟ مگر صبحها کسی شما رو به دانشگاه می بره؟ مگر قرار نبود با مترو بری؟ مگر نگفتی مترو جلو دانشگاه ایستگاه داره پس چرا باید کسی  شما رو به دانشگاه ببره!؟ اونم بدون اطلاع پدر!؟»پیش از آنکه شیرین دهن باز کند و لب بجنباند مادرش جواب داد:«حاجی!شیرین تازه از کلاس درس اومده، من توضیح میدم، چند روز پیش معاون دانشگاه از همکاراش می خواد که اگر کسی نقاش ساختمونی خوب سراغ داره معرفی کنه...

شیرین جون اونجا بوده و می خواسته مدارکشو تحویل معاون بده، یاد اسمال آقا می افته و ایشونو معرفی می کنه، من و شما هم اگر اونجا بودیم با افتخار اینکار رو می کردیم چون کار اسمال آقا رو دیدیم و مهارت و استادیشو از دیگرونم شنیدیم...»

حاجی:«خوبه! خوبه! فهمیدم ولی اینقدر آقا آقا نکنین که حالم بهم می خوره... خدایا! از هر چی بدم اومد، به سرم اومد(1)!و شما دختر! طفلک معصوم ! می دونین انتشار این خبر چقدر برات هزینه داره!؟ چقدر حرف و حدیثه!؟ آخه دختر! به دانشگاه رفتنت با یک کبوتربازِ یک لا قبایی که تو این آسمون شانس و ستاره ای نداره... به جز یک اسکلت استخونی! چه معنی داره!؟ پس همسایه ها حق دارن فکر کنن شیرین دختر حاجی نومزد داره، عروس شده»...


1-ضرب المثل


داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 26

شماره 274 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت سوم: تشنه شادی

:«می بینی حاجی! این مردم فقط منتظرن فرصت گیر بیارن، بدشون نمیاد دستی بالا کنن!» حاجی آجیلی غرید:«جمشید مشنگ! تو هنوز دست از این مسخره بازی بر نداشتی!؟» جمشید:«حاجی جون! جون من دیدی چجوری مردم می شنگیدن!؟

برا همین منو به هر مجلس شادی دعوت می کنن تا در مجلسشون هیجان ایجاد کنم! تنها خونه شما بود که نتوستم خودی نشون بدم!

همون شبی که برا اسمال آقا می خواستیم از دخترتون شیرین خانم خواستگاری کنیم! یادته حاجی!؟ نشون به اون نشون که یک بار غش کردین و یک بار کرونا گرفته بودی و مهمونا فرار کردن! ولی حاجی ما شیرینی خوردیم و مهمونایی که مونده بودن، گفتن انشاءالله شیرنی نومزدی اسمال آقا و شیرینه! و حالا کیه که توی این محله ندونه این دو جوون شیرین و فرهاد زمونه ان! ها!!؟ مگر به گوش همشهری شما  یعنی حافظ شیراز نرسیده باشه و باز بلند می خواند:« دختر شیرازی جونُم/جونُم شیرازی... ابروتو به من بنما تا شوم راضی...»

و همسایه و بچه ها با جمشید هم آواز می شدند و جمشید گفت: ببین حاجی مردم تشنه شادی ان! می بینی چجوری حال می کنن!؟ خوشت اومد !؟» حاجی:« یادت باشه جمشید! این دلقک بازی ها و مسخره بازی ها و مطربی ها برات آب و نون نمیشه! نون تو سکه و دلاره یا تو ملک و تجارت و بازاره، این جوری فقط جوونیتو هدر می دی!»

دو مرد از حاجی خواهش کردند به خانه برود و کمی به خودش برسد و آرامشش را حفظ کند و او را تا خانه رساندند. حاجی سرخ و برافروخته از این اتفاقات وارد حیاط خانه اش شد و در را به شدت به هم زد...

خانم حاجی که مانند دیگر همسایه ها صدای شوهرش را شنیده بود و با خلق و خو اش آشنا ، آماده و حاضر جواب انتظارش را می کشید!

حاجی:«کو؟ کجاست!؟ شیرین کجاست!؟ نکنه باز رفته باشه مهمونی!» خانم با خونسردی و حفظ آرامش و خندان در حالی که میز پذیرایی را برای شوهر آماده می کرد گفت:«عزیزم! چیزی شده!؟ نه سلامی، نه علیکی، چه خبره! چرا باز خواست می کنین!؟...



داستانک در عصر ما

دنباله

داستانک در عصر ما

شماره17

شماره 265 از مجموعه داستانک در عصر ما

ویروس

بازاریان(1) از ارتباط با حاج جعفر پرهیز داشتند و سعی می کردند به مغازه اش نزدیک نشوند! آن طرف تر گروه کوچکی در مورد ویروس جدید، مشغول تبادل نظر بودند و کم کم از یکدیگر بیشتر فاصله می گرفتند.

اولی:«شنیدم دوا درمونم نداره!»

دومی:«آره بابا! شناخته نیس! خیـ...لی خطرناکه!»

سومی:«میگن تماس با تاجرانی که با خارج معامله دارن خطرناکه!»

چهارمی:«ای شیطون! فرصت گیر آوردی!؟»

سومی:«فرصت چیه!؟ این بیماری کشنده س نباید هشدار بدیم!؟ راستی چرا خود شما صبح از مغازه حاج جعفر فاصله می گرفتی!؟»

چهارمی:«شنیدم مثل قبل نباید دست بدیم و حال احوال کنیم!»

اولی:«چون نباید نفس آدمها با یکدیگر تلاقی داشته باشن!»

دومی:«آره بابا! نفس آدم مبتلا نزدیکاشم مبتلا می کنه! آره بابا!»

سومی:«کالاهای تجارتی هم مشکوکه، ممکنه آلوده باشه! نباید کالاهای وارداتی حاجی رو بخریم!»

چهارمی:«فعلاً باید دست نگه داریم!»

اولی:« ویروسه تاجر ماجر سرش نمیشه!»

 دومی:« آره بابا! تخصص ، مخصصم سرش نمیشه و این خیـ....لی هزینه میشه! آره بابا!»

روزی حاج جعفر از اینکه به نوعی از طرف بازاریان بایکوت شده بود، حوصله اش سر رفت و به سید بازار رجوع کرد که دومی با فاصله روبروی سید نشسته بود. حاج جعفر:«سید! من که دو سالی میشه سفر خارج نداشتم، این حرف و حدیثها چیه!؟»

سید:«از خودتون بپرسین!»

حاج جعفر:«یعنی چی!بیشتر توضیح بدین! سید! اومدم کمکم کنی!»

سید:«خدا وکیلی دلخور نمیشی!»

حاج جعفر:«بفرما! آقایی!»

سید:«شما اغلب با کسبه اطراف کشمکش و بحث و گاهی نزاع داری! خب اینا کینه و کدورت می سازه... مگر نشنیدی، هزار دوست کم و یک دشمن بسیار!»

دومی:«آره بابا! یک دشمنشم گاهی خیـ...لی دشمنه! آره بابا!»

و حاج جعفر با تشکر از سید راهی مغازه اش شد.


1-به داستانکهای شماره 116 و 126 رجوع شود




داستانک در عصر ما

دنباله

داستانک در عصر ما

شماره15

شماره 263 از مجموعه داستانک در عصر ما

موج افکار منفی

اسمال سیخی(1) باز می دوید و پله ها را دو تا یکی می پرید و می جهید تا به پشت بام می رسید! اما نه برای کبوترهایش و نه با خوشحالی، بلکه از سر اضطراب و کنجکاوی! از لبه بام یواشکی سرک می کشید و می دید جلو حیاط خانه حاجی آجیلی(2) یک اتومبیل شیک گلی رنگ گران قیمت پارک شده و اتومبیل حاجی جلوتر توقف کرده است.

دوباره از پله ها سرازیر می شد تا با مادر مشورتی داشته باشد ولی مادر هنوز به خانه برنگشته بود و به همین سبب دلشوره و نگرانی اش شدت پیدا می کرد. باز خودش را به پشت بام می رساند و از لبه بام خانه حاجی آجیلی را زیر نظر می گرفت و در چنین شرایطی هجوم افکار منفی بر مغزش سلطه پیدا می کرد:«نکنه خواستگار باشن و بخوان شیرین رو ببرن!؟ نکنه خانواده رو گول بزنن و کلاه سرشون بذارن!؟ نکنه شیرین رو مثل کالایی بخرن!؟ نکنه برق مال دنیا چشم شیرین رو بگیره و دلش بلرزه... یا اینکه پایش بلغزه... یا از پدرش بترسه!؟»

و اسمال در این امواج نگرانی در خودش می پیچید که در حیاط خانه ی حاجی باز شد و جوانی خوش تیپ و خوش لباس بیرون آمد! نفس اسمال حبس شد! به دنبال جوان حاجی آجیلی کرنش کنان و با نهایت شرمندگی ، ایشان را بدرقه می کرد.

در حیاط  بسته شد، صدای حاجی به وضوح به گوش می رسید که بر سر خانمش داد می زد:«همین امشب که من این جوون سرمایه دار رو با هزار فوت و فن به تور زدم ، شیرین باید غیبش بزنه!؟ شما خانم! تموم تلاش های منو به باد دادین! یعنی لگد بر بخت شیرین زدین!؟»

و خانم حاجی جواب می داد:«حاجی! صداتونو بلند نکنین! من از کجا بدونم که شما مهمون دارین! کف دستمو که بو نکردم، شیرینم از قبل دعوت داشته و رفته پیش دوستاش... حالا هم طوری نشده چن بار شما خواستگاری رو به هم زدین و این یک بار هم خود شیرین بدون قصد و نظر! این که سر و صدا نداره....»

و حاجی عصبانی:«شما اگر اون پسره سیخی کبوتر باز رو می گین خواستگار! من خوب کردم! نمی دونم این اسکلت روی پشت بام رو چرا باد نمی بره... آی ایهاالناس من دختر به یک کبوتر باز نمیدم...

و ننه اسمال پاسی از شب گذشته متوجه شد که پسرش خوابش نمی بره، بلند شد و جلو در اتاق اسمال ایستاد و گفت:« مادر جون! پیشت بمونه! شیرین رو مامانش کیش داده، از در پشتی...


1-به داستانکهای 14-89-92-98-120 و... رجوع شود

2-به داستانکهای 92-105-112-115-...140-144-146 و 154 رجوع شود