گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 59

شماره307  از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت سی و ششم: جشنی به وسعت یک محله

و یک کوچه ی تماشایی را  به نمایش گذاشتند. پسربچه ها  و دختر بچه هایی که با مادرشان به کوچه آمده بودند، جست و خیز کنان و با شادی دنبال یکدیگر می دویدند و ذوق زده سر به سر یکدیگر می گذاشتند.

نوجوانان و جوانان بیشتری در کوچه جمع شدند. که ضمن نمایش و خودنمایی ویژه سن و سال سراپا شور بودند و به محض اطلاع از نقاشی های اسمال به تماشای آنها می رفتند و پس از دیدن تصاویر ، کسانی که شیرین را دیده بودند می گفتند:«این کارا  رو که شکل هنری به خود گرفته ان ریشه در عشق دارن، سوزِ عاشقیه که این اسمال آقای نقاش ساختمونی رو تا حد یک هنرمند ارتقا داده...»

بلندگو موسیقی شادی را پخش و شور و التهاب و هیجان بیشتر در کوچه ایجاد می کرد.

کوچه در تابش نور لامپهای رنگی دیدنی به نظر می رسید. اکنون کوچه خیلی شلوغ شده بود، تصور می شد که نه تنها همه همسایه های یک کوچه، بلکه اهالی یک محله جمع شده اند...

چندین خانم مسن، چادر به کمر تندِ تند کوچه را آب و جارو می کردند و نوعی نم خاک فضا را پر می کرد... بزرگترها زن و مرد گروه گروه با هم گفتگویی آهسته داشتند و مردها و خانم هایی با عجله به خانه حاجی آجیلی رفت و آمد می کردند و بوی غذا به مشام می رسید که در حیاط خلوت دیگ های متعدد عطر خورشت و برنج را پخش می کردند و چند آشپز در تلاشِ تهیه غذا بودند...

دور تا دور حیاط خانه را میز و صندلی چیده بودند. در میان بزرگترهای آشنا با شرایط اسمال و مادرش استرس و اضطرابی پنهانی وجود داشت و بی قراری از وقوع اتفاقی را خواسته ناخواسته احساس می کردند یا  به نوعی دلشوره داشتند!

و این استرس را به دیگران انتقال می دادند...

در این شرایط و موقعیت ماشین جمشید جلوی خانه ننه اسمال توقف کرد. جمشید و دو نفر از دوستانِ ورزشکارش که پیشتر هم آماده بودند از آن پیاده شدند و از اسمال خواهش کردند که هر چه سریعتر لباس های خریداری شده را بپوشد! اسمال گیج و مات مانند یک ربات عمل می کرد! جمشید مرتب گوشی اش زنگ می خورد و او خیلی خلاصه و کوتاه کوتاه جواب می داد و به وضوح استرس و شتاب زدگی در او دیده می شد! در همان حال به لباس پوشیدن اسمال کمک می کرد!

ورود سه اتومبیل پشت سر هم به کوچه حواس و نظر مردم را جلب کرد. که کمی جلوتر از خانه حاجی آجیلی پارک کردند. گروهی زن و مرد از آنها پیاده و قدم زنان به طرف خانه حاجی آجیلی می رفتند، دوستانِ بازاری حاجی آجیلی بودند. بلندگو موسیقی پخش می کرد و آنها دو نفر دو نفر با هم گفتگو می کردند و می خندیدند. سرشناس ترین این گروه سید بازار بود که همسایه ها شبهای خواستگاری(1) او را دیده بودند.


1-اشاره به داستانکهای 120 و 154



داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 49

شماره 297 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت بیست و ششم: آخر ماه چه خبره!؟

با این وجود اسمال در هر کار تصویرگری دقت و ذوق بیشتری نشان می داد و با ظرافت تمام طرحهای اولیه را پیاده می کرد و در تهیه رنگ و ترکیبات آن و انتخاب قلمهای مناسب نسبت به کارش حساس بود زیرا خود را در قبال تشویق تماشاگران از هر قشری، مسئول و متعهد می دانست که به او عنوان استاد هنرمند یا استاد مینیاتور می دادند در صورتی که نه کلاسی دیده بود و نه استادی! و این رشد استعدادش را عشق شیرین شکوفا کرده بود... از این گذشته اکنون مردمانی متموّل از او دعوت می کردند تا سالن های پذیرایی منازلشان را با

مینیاتور تزئین کند، شهرتی پیدا کرده بود. با این همه کار صدای شیرین در گوشش به طور مداوم طنین داشت:«تا آخر ماه بیشتر مواظب خودت باش!» و اسمال از خودش می پرسید:«چرا!؟ چه خبره!؟»

**

بیش از یک ماه از مهمانی های حاجی آجیلی و حاج آقا زرپور نگذشته بود که شبی حاجی آجیلی از مغازه اش زنگ زد و به خانم گفت:« خانم! تا فردا شب به اتفاق شیرین خود را آماده کنین  می خواهیم با حاج آقا زرپور سری به مغازه های جواهر فروشی بزنیم. خانم! از هر جهت به خودتون برسین! آبروی منو دیگه پیش حاج آقا نبرین! در نهایت ذوق و سلیقه...» و گوشی را گذاشت. باز دوباره زنگ تلفن به صدا درآمد و توصیه کرد که :«شیرین می تونه یک سرویس کامل طلا انتخاب کنه و شما هم خانم سعی کن در این مورد با شیرین همراهی کنی و در انتخاب اونو یاری بدی...»

برای سومین بار تلفن به صدا درآمد و حاجی و خیلی خودمانی تر می گفت:« و می خوام بگم فردا شب خانم! شب حساسیه! خودت خوب می دونی که بخت یک بار در خونه آدمو می زنه! باید خیلی حواسمون جمع باشه! به نظر بنده از همون ابتدا باید استقبالمون گرم و صمیمی، مهربون و سرشار از اشتیاق دیدار باشه! و شوق و شوری از خودمون نشون بدیم که به آینده امیدواریم و شما خانمها هر چه نکات نغز و لطیف در چنته دارین آماده کنین! یا هر هنر دیگری که از خانمها ساختس! خوب می دونین و خوب می فهمین که چی دارم میگم، مطمئنم اگر خانمها بخوان خوب بلدن چی کار کنن!...




داستانک در عصر ما

دنباله

داستانک در عصر ما

شماره4

شماره252 از مجموعه داستانک در عصر ما

سینما(2)

بایکوت

(از خاطرات سید بازار برای جمعی از دوستان)

از سینما بیرون آمدم. ولی دنیای نقره ای شگفت انگیز رهایم نمی کرد! و دانستنی های گوناگون هیاهویی در ذهن و فکرم به راه انداخته بود! با خودم می گفتم چگونه این همه مطالب را برای پدر و مادرم و یا دوستانی که به سینما نرفته اند تعریف کنم!؟

چگونگی فیلم و سینما، چگونگی داستان فیلم و قهرمانان آن، داستان تماشاگرانی که از برخی صحنه های فیلم وحشت می کردند! داستان استقبال از بنده!

به محله خودمان رسیدم و کوچه خودمان، نزدیک خانه زن و مردی میانسال از همسایه های آشنا، از روبرویم می آمدند. سلام کردم و زن و شوهر با اخم صوررت خود را از من برگرداندند.! خانم محترمی که همسایه دیوار به دیوار ما بود و به خانه ما رفت و آمد داشت را دیدم و سلام کردم. او هم چادرش را بر صورتش کشید و راهش را کج کرد! این رفتارها مرا از آن عالم جذاب سینما بیرون کشید! و گرفتار نوعی پریشانی کرد!

به خانه رسیدم. پدرم نه تنها جواب سلامم را نداد بلکه بلند شده بی اعتنا به من به اتاق دیگر رفت!

مادرم هم جواب سلامم را نداد! و از آن جهان شگفت انگیز و نورانی سینما به جهانی سرد و تاریکِ اندوه سقوط کردم! چرا؟

چه جرمی مرتکب شده بودم که خود نمی دانستم!؟

 با شهامت پیش مادرم رفتم و پرسیدم:«چی شده!؟ چرا کسی جواب سلامم را نمی ده!؟» و مادر غضب آلود نگاهی به من کرد و گفت:« می خواستی چی بشه!؟ دیگه آبرویی برای ما نگذاشتی! پسر سید محله با چند تا پسر ولگرد رفتن خانه کافرا!

یا کافرستون!

هنوزم بگم!؟»

گفتم:«مادر! کافر کیه!؟ کافرستون کجاست؟ این حرفها چیه؟ رفتیم شیوه عکاسی مدرن را ببینیم! من به عنوان یک نوجون دوست داشتم ببینم عکسهای متحرک چطوریه؟ عکسهای پی در پی که آدمها در آن حرف می زنند یا کاری انجام می...»

که مادرم صدایش را بلندتر کرد و تقریباً داد کشید:«خوبه! خوبه! صداتو بِبُر!نمی خواد برای من تعریف کنی!؟»

و من در خود فرو رفتم که بحث بی فایده است و ادامه آن پدر و مادرم را عصبانی تر خواهد کرد. و بدین ترتیب از آن روز به تعبیر امروز بایکوت شدم...

تا رسیدن فیلم(خانه خدا)



قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 246 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

بهار و رایحه دوستی(2)

جلد یازدهم

قسمت چهارم: آهو خانم و بچه اش را می دزدند!

دیگری گفت:«وراجی نکنید! عجله کنید!» و خود، بچه آهو را بغل زده بود، آن را روی وانت گذاشت و فوری پشت فرمان نشست. دوباره صدای زوزه گرگ و شغال بلندتر و نزدیک به مزرعه شنیده شد. روباه کوچولو و آقا خرگوش و آقا سنجاب به مرغدانی حمله کردند و صدای قُدقُد و پر پر زدن مرغ و خروس بلند شد.

بچه خرس خرناسه های وحشتناکی کشید...

برق ساختمان روشن شد و مرد مزرعه تفنگ به دست بیرون آمد! دو مرد سیاه پوش با روشن شدن چراغهای اطراف ساختمان با هم گفتند:« کارمان در آمد» و یکی ادامه داد:« سر و صداها چی بود؟ بجنبید!» مرد مزرعه به اتفاق خانم مزرعه و یک پسر جوان چراغ قوه به دست به مرغدانی سر زدند که مرغ و خروسی کم نشده بود!

فقط پرهایی در گوشه کنار ریخته و پخش دیده می شد. خانم ناگهان به خود آمد و گفت:« راستی چرا صدای سگ مان در نیامد!؟» و سه نفری به جستجوی سگ بر آمدند که لاشه او را در کنار مزرعه یافتند و خانم پس از بررسی  گفت:«سگ را بیهوش کرده اند!»

به طرف محل آهوها دویدند که پسر جوان داد زد:« آنها را دزدیده اند!» و خانم مزرعه به فکر فرو رفت و گفت:« چند روز پیش آدمهایی غریبه، این اطراف گشت می زدند و مشکوک به نظر می رسیدند!»

دزدها لاشه ی آهوهای بیهوش را روی وانت رها کردند و آن را به حرکت در آوردند. مرد کنار راننده داد زد:«چراغهای ماشین را چرا روشن کردی!؟ این هم یک اشتباه خطرناک!» و راننده جواب داد:« داخل جنگل در تاریکی بدون چراغ نمی شود رانندگی کرد یا توی چاله می افتیم یا به درختی کوبیده می شویم!» که با شلیک چند گلوله چرخهای وانت پنچر شد! وانت با کج و راست شدن به تنه ی درختی کهنسال برخورد کرد و متوقف گردید!

دو مرد سیاه پوش به سرعت از ماشین پیاده شده و لاشه ی آهوها را به دوش گرفته، قصد داشتند خود را در جنگل پنهان کنند. راه گریزی بیابند، که صدای خرناسه های خرسی را در نزدیکی خود شنیدند!

آهوها را زمین گذاشته و تفنگها را آماده کردند و تنها روشنایی کورسویه چراغ قوه ها بود که نمی توانستند زیاد روشن نگاه دارند. یک نفرشان گفت:«نگاه کن برق چشمان گرگ است!» دیگری گفت:«شب و جنگل و حیوانات درنده... چاره ای نیست جز اینکه آهوها را بگذاریم که با خوردن آنها مشغول شوند و خودمان را نجات دهیم!» مرد اول گفت:«شاید با چند تیر هوایی فرار کنند!»مرد دوم جواب داد:«شلیک کردن، یعنی صدا زدن صاحبان مزرعه... مثل روشن کردن چراغ قوه!» حیوانات به ظاهر حلقه ی محاصره را تنگ تر کردند. و ناگهان حیوانی شبیه گرگ در تاریکی  به یکی از دو مرد تنه ای زد و گوشه ای از پیراهنش را درید و گریخت... مرد وحشت زده از کنار لاشه ی آهو دور شد!...




داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(26)


داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(26)

سیدرضا میرموسوی

شماره 186 از مجموعه داستانک در عصر ما

آیناز... آیناز!

... چند روزی گرفتار سوگواری شدم. و آنچه قابل ذکر است و روحیه ی مرا تقویت کرد، دیدار دوست بود!

دیدن مهندس و پدر بزرگوارش که با همه ی مشکلات کهولت سن در مراسم حضور یافتند و وجود شما آقا معلم که به مجلس ما رونق بخشید!

 و یادم نمی رود روزی را که به اتفاق مهندس و جنابعالی، گشتی در شهر زدیم که دیگر  از آن کوچه ها و کوچه باغ قدیمی نشانی نمانده بود!

و یادم می ماند که شما هنوز بر همان مرام و مسلک  مهر و محبت و صفا و صمیمیت پیش می روید و من به داشتن چنین دوستانی به خود می بالم.

به تبریز برگشتم و کنار دست ایلیار به کار مشغول شدم.

شبی در مسیر خانه، بابا یاشار جلو مغازه اش با کسی گفت و گو می کرد و تا چشمش به من افتاد با صدای بلند گفت:«یاشاسین آگا گل! مدتی میشه پیدات نیس جوون! چرا لباس سیاه پوشیدی!؟»

موضوع پدر را گفتم که ایشان پس از اظهار تاسف و گفتن تسلیت سرش را  داخل مغازه برد و گفت:« آیناز...آیناز... کجایی بابا!

بیا به همسایه جوون تسلیت بگو! آگا گل عزاداره...»

آیناز چه نام خوش آهنگی و نازی!

 و دختر خرامید و جلو مغازه آمد و با همان نگاه افسونی اش با دلسوزی همدردی کرد و برای من آرزوی سلامتی و طول عمر!

و از آن شب باز فکر و خیال و آرزو و آمال گریبانم را گرفت و همیشه  و همه جا آهنگ(آیناز... آیناز...) را می شنیدم و تصویر نگاه افسونی اش را پیش چشم  می دیدم!

چند ماهی گذشت که در طول این مدت بارها به بهانه ی خرید به سوپر محله ی بابا یاشار سری می زدم و اجناسی تقریباً فاسد نشدنی را که نیازی نداشتم می خریدم!

به طوری که در هر گوشه کنار خانه ام یک کیسه نایلونی از اجناس متفاوت گذاشته بودم و با دیدن هر کیسه چگونگی نگاه و برخورد آیناز را مرتب مرور می کردم!

 و شبی بیخوابی به سرم زد...

بلند شده ، دور اتاق می چرخیدم!

تندتر... تندتر... ها....ها...