گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 85

شماره 333 از مجموعه داستانک در عصر ما

هومن دیو!

(قسمت دوم)

(داستانی کوتاه برای جوانان و بزرگسالان)

و شما همیشه در برابر شوخی های بچه ها با من ناراحت می شدی و اونا رو سرزنش می کردی! یادته!؟» گفتم:«همین الان تمومی خاطرات دبستان رو مرور کردم و منم از دیدن شما خوشحال شدم و خدمتتون عرض کنم تا غروب می تونم کنارتون باشم و هیچ کار دیگه ای ندارم!»

هومن ماشین را به حرکت درآورد و به خیابانی پبچید که در انتهای آن میدان بزرگ و مرکزی تره بار شهر بود و هر چه نزدیکتر می شدیم، دکه های میوه فروشی بیشتر و صدای تبلیغاتشان واضح تر به گوش می رسید! بار فروشانی که چشمشون به هومن می افتاد، سعی می کردند  نسبت به ایشان عرض ادب کنند! و هنگامی که از دروازه میدان وارد شدیم، چند کارگر جوان به طرف ما دویدند و هر یک به نوبت گزارش ورود میوه های گوناگون را دادند.

هومن از آنها تشکر کرد و گفت:«فعلا مهمون دارم، منتظر باشین خبرتون می کنم!»

وارد دفتر کار هومن شدیم، کارگر جوانی با یک سینی چای و کیک رسید و گفت:« توی این هوای بارونی و خنک چایی داغ می چسبه!» و کارگر دیگری سبد میوه را روی میز گذاشت. هومن ضمن تعارف ، سرپایی به چند تلفن پاسخ داد. فرصتی پیش آمد تا من به اطراف نگاهی داشته باشم، گوشه کنار میدان روی تمامی جعبه های میوه از هر جایی که رسیده بود نام و فامیل همکلاسی ام به چشم می خورد. هومن پشت میزش نشست و پس از حال و احوالی صمیمانه و خصوصی گفت:« دوست دیرینه ی من! حقیقتش سالها درگیر کار و تلاشم و تا کنون کسی رو پیدا نکردم که گپی خودمونی با هم داشته باشیم و امروز اونی رو که دنبالش می گشتم پیدا کردم و شما گفتی از کلاس چهارم غیبم زد! دوست عزیز! از همون ایام  پدرم به رحمت خدا رفت و مادر از من خواست مردِ خونواده باشم و نون آور! یعنی دنبال کار برم، ابتدا شاگردی یک فامیل میوه فروش رو به عهده گرفتم و دو سال بعد به طور مستقل روی گاری دستی میوه می فروختم و بعد مغازه و فروشگاه میوه با چند کارگر تا رسیدم به این میدون!»

گفتم:« رئیس میدون مرکزی تره بار شهر!» و دوباره آه عمیقی کشید و گفت:« کاش مدرسه رو ترک نمی کردم!» پرسیدم:« چطور!؟ شما که با این شواهد و قرائن وضعتون از همه همکلاسی ها بهتره!» با لحنی غم انگیز گفت:« مشکل همینجاس!» باز پرسیدم:« چرا !؟ شما دیگه چرا!؟»

گفت:«به همین دلیل کشوندمت اینجا تا برای کسی که می شناسمش درددل کنم و بغض درونم رو بریزم بیرون! دوست عزیز! می خوام یک حقیقت تلخی رو که کمتر کسی به زبون میاره، اگر بتونم بیان کنم»...




داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 80


شماره 328 از مجموعه داستانک در عصر ما

شب دومادی شاغلام

قسمت پنجم

مطربا همچنان به کار خود ادامه می دادن و می نواختن و می خوندن! اما سرو صدای جمعیت فشرده و خروج گروهی آشفتگی و به هم ریختگی ایجاد کرده بود و تلاش خدمه برای حفظ نظم و آرامش به جایی نمی رسید! سر و صداها بیشتر می شد و با خاموش شدن چراغ توری سرِ درِ دالون اوضاع بدتر شد! راهرو خروجی رو در تاریکی فرو برد و هیاهو و سر و صدا برای بیرون رفتن تماشاگرای مضطرب بیشتر به چشم می خورد! باد همراه با گرد و خاک و خاشاک آزاردهنده بود و چشما رو نمی شد  باز گذاشت، ما که مرتب پلک می زدیم! و چشمامونو می مالیدیم. هوای نامساعد  و ضد حالی شد و پشت بوم تاریک تر... که یکی از دوستان وحشت زده و با صدای خفه ای داد زد:«بچه ها الفرار...الفرار...» و دوستان یکی یکی همچون شبحی در تاریکی به سرعت محو شدن! من  تا سر بر گردوندم ببینم چه خبره؟ و چی شده!؟ به طور معلق میون زمین و آسمون دست و پا می زدم...

شاغلام بود که از پشت و از کمربند و شلوارم گرفته، بلندم کرده بود و رو هوا مثل آدمکی تاب می داد و ناسزا می گفت:« چطوری بزمجه؟ در چه حالی جوجه ی بی ناموس! این موقع شب مثل دزد اومدی چشم چرونی!؟ مگر تو خواهر و مادر نداری!؟ مگر تو ناموس سرت نمیشه بی ناموس! بی پدر مادر می دونم باهات چی کار کنم؟ آشی بپزم برات که یک وجب روغن داشته باشه، شاغلامو دست کم گرفتی!؟»من هیچگاه شاغلام رو این قدر خشن و عصبانی تصور نمی کردم و با خودم می گفتم داره از هیکل درشت  و زورش سوءاستفاده می کنه... به هر حال تو هوا به طور معلق و دمر ، آویزون بودم و با تاب دادن و تهدید و دشنامهای شاغلام گیج می زدم و در تاریکی احساس دلشوره داشتم، واقعیت اینکه ترس و وحشتی به دلم افتاده بود و نمی تونستم باور کنم ، منی که همیشه  مواظب کینه شاغلام بودم و هوشیارانه اومد و رفت می کردم و هر کجا با ایشون روبرو می شدم با رعایت احتیاط و احترام از کنارش می گذشتم، پس اشتباه و غفلتم از کجا ناشی میشه!؟ اما ، جا ، جای فکر و خیال نبود و به قولی از اونچه می ترسیدم به سرم اومده بود  و در حال حاضر در دام خطرناکی دست و پا می زدم!

در تاریک و روشن پشت بوم متوجه شدم شاغلام تنها نیست و شخصی دیگرم کنارشه! شناختم، حاج ناصر قصاب با اون قیافه گرد و قلمبش ایستاده بود و مرتب به سبیلهای پر پشت و پهنش دست می کشید و فکر می کرد! چهره اش به طور کلی با اون ابروهای سیاه و پیوسته اش به خودی خود ترس آور بود!

به ظاهر خوش خنده تعریف میشد ولی  خنده هاشم یکجورایی چندش آور و آزاردهنده جلوه می کرد!...



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 79


شماره 327 از مجموعه داستانک در عصر ما

شب دومادی شاغلام

قسمت چهارم

منم که تظاهر می کردم کارم تموم شده و دارم میرم خونه، فوری برگشتم و آهسته و با احتیاط بالای آجرا رفتم و خودمو به پشت بوم و به سایر دوستان رسوندم و از اونجا بدون سر و صدا و دولا دولا یا چار دست و پایی ، و روی پشت بومای روشن تر به صورت سینه خیز برای اینکه دیده نشیم حرکت می کردیم و برای خودمون احساس دلاوری داشتیم! و شبیه گربه های کمین کرده برای شکار  یکی یکی از پشت بوما در تاریکی گذشتیم تا به پشت بوم خونه ی شاغلام رسیدیم. طوری دراز کشیدیم که با کمی بلند کردن سر، توی حیاط و تماشاگر و جشن رو به خوبی می تونستیم ببینیم! و از همه بهتر مطربا رو درست روبروی نگاه ما و در حال اجرا...

ذوق کرده بودیم و به خود می بالیدیم که موفق شدیم! فضای حیاط چقدر تماشایی بود! ساز و آواز شاد مطربا که شور و حالی میون تماشاگرا ایجاد کرده بودن و چند جوونک مشغول انجام حرکات رقص محلی بودن! جمعیت تماشگر دست می زدن، سوت می زدن و گاهی هوار می کشیدن و به این طریق با نوازنده ها همراهی داشتن....

ما هم با صدای موسیقی حال می کردیم و رقصنده های جوون با حرکات موزون عملیات آکروبات رو به نمایش می گذاشتن! و با پشتک واروهای پی در پی یا روی سر یکدیگر ایستادن و وارو زدن و چرخیدن میون زمین و آسمون چشم بیننده ها رو  حیرت زده کرده بودن که به طور مداوم در طول عملیات با هر حرکتی از طرف تماشاگرا تشویق می شدن!

باد پاییزی با خنکی بیشتری می اومد و کمی احساس سرما می کردیم اما  دیدن نمایش مطربا و شنیدن ساز و ضربشان و هیجان جمعیت تماشاگر شاد و خندان ما رو به وجد آورده بود! به طوری که مشکلی نداشتیم و اصل قضیه سوز و سرما برامون معنی نداشت اونم تماشای ساز و آواز به طور قاچاقی و بدون احساس کمترین خطر که همراه با حرکات موزون دلپسند و عالی بود! لذت خاصی داشت و غرق این احساس لذت بودیم!

به نظر خودمون نسبت به سایر بچه های محل شیرین کاری کرده بودیم و در آینده این حرکات آرتیستی ما به صورت حادثه یا داستانی مهیج و واقعی، گوش به گوش دیگر جوونا می رسید و نقل محافل و خونه ها میشد چرا که این موضوع ، ماجرا، داستان و فیلم سینمایی نیست و حقیقت داره و قهرمونای ماجرا چند جوون محله ان که ما باشیم! عجب دنیاییه این دنیای پر از باد و بروت جوونی!  غلبه غرور و احساسات تند بر تفکر و عقل سلیم و پرده پوشی بر هر گونه دور اندیشی!

شدت وزش باد بیشتر شد تا جایی که چراغ توری ها  دچار مشکل شدن و در خطر خاموشی بودن که به سرعت اونا رو به پشت شیشه ی پنجره ی اتاقا انتقال دادن و فضای حیاط سایه روشن دیده میشد.

سر و صدای خانما در اومد و با هجوم گرد و خاک همراه باد، برخی ها رو به ترک مجلس جشن وادار کرد...




داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 78


شماره 326 از مجموعه داستانک در عصر ما

شب دومادی شاغلام

قسمت سوم

همه کنجکاوانه دورش جمع شدیم و او ادامه داد:« از توی کوچه که هیچ راهی نیس! می مونه بالای پشت بوم، چند تا خونه بالاتر کنار خونه ی حاج ناصر قصاب کلی آجر ریختن، مثل اینکه حاج ناصر بنایی داره، میشه از بالای آجرها رفت پشت بوم و پشت بومای کاهگلی که اختلاف سطح زیادی ندارن و بهم وصلن!» همه به شوق اومدیم و هیجان زده آماده شدیم تا زودتر خودمونو به پشت بوم برسونیم.

جوون بودیم دنبال هیجان و شیطنت بدون اینکه کوچکترین فکری به عواقب این کار بکنیم! عجله داشتیم و بی طاقت و بی صبر! تا هر چه زودتر هنرنمایی مطربا رو ببینیم و لذت ببریم! و نگران بودیم که مبادا دیر بشه و کار مطربا تموم شه و ما محروم بمونیم! که دوستِ باهوشمون گفت:« عجله نکنین و کمی صبر کنین! با شناختی که من از این جماعت دارم ، هر چی به آخر شب نزدیکتر شیم،  اونا گرم تر میشن و اونچه که تو چنته دارن با هیجانِ بیشتر به نمایش می ذارن! دیدنی تر و لذت بخش تر وقتی میشه که امشبی صاحب مجلس بهشون  خوب برسه و به اصطلاح سبیلشونو چرب کنه! دیگه اون وقت بیا و ببین چه می کنن!؟ جمعیت تماشاگرم در کار طرب و نشاط شریک میشن! اوضاع تماشایی میشه! فعلاً صلاح نیس ، کوچه پر از مهمونه و شلوغ، نباید عجله کرد، خودم که از شما مشتاق ترم!» صبر کردیم تا هوا تاریک تر  و کوچه خلوت تر بشه! صدای ساز و آواز شادی آور بود، شور و نشاط ما رو بیشتر می کرد. رفت و اومدا کمتر شد و کوچه نسبت به قبل خلوت تر به نظر می رسید و ما بیقرار تر...

 و دوست باهوشمون گفت:«یالا بجنبین! بیشتر از این معطل کنین دیگه لطفی نداره و به دنبال ایشون به طرف آجرها حرکت کردیم و هنوز کسانی به جشن می رفتن و یا کسانی بر می گشتن!

و ما به بهونه اینکه بیشتر آجرها وسط کوچه ریخته شده و مزاحم رفت و آمد مردمه و ممکنه کسی پاش گیر کنه و زمین بخوره ، با جدیت و تلاش تعداد زیادی از آجرها رو جمع کرده و مثل بناها کنار دیوار و پله وار می چیدیم که دوستان آهسته و به راحتی یکی یکی بالا رفتن و روی پشت بوم دراز کشیدن و منتظر دیگرون موندن! تا نوبت به آخرین نفر یعنی بنده رسید قبل از اینکه بالای آجرا برم، دیدم خانمی به طرفم میاد ، صبر کردم و دستا و لباسامو می تکوندم، نزدیک که رسید شناختم و سلام کردم،  خانم حاج ناصر بود که از عروسی بر می گشت و گفت:« چرا شما زحمت کشیدین!؟ چه خوب! همینجوری آجر رو ریخته بودن سر راه مردم، خدا خیرت بده! از جوونیت خیر ببینی!»

و با عجله به خونه رفت. و بوی عطر عروسی رو  بر جای گذاشت یعنی هر خانمی که به عروسی می رفت یا بر می گشت فضای کوچه رو بوی عطری تند پر می کرد...



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 73


شماره 321 از مجموعه داستانک در عصر ما

جای گل، گل باش و...(1)

(از خاطرات سید بازار برای گروهی از بازاریان)

داستان کوتاه در سه قسمت

قسمت اول

بنابر ضرورتی عازمِ تهرون شدم و به طور دقیق یادمه سال 1354 بود. از همون لحظه تصمیم با معضل تهیه بلیط قطار روبرو بودم! اتوبوس مشکلاتی داشت که برایم زحمت ایجاد می کرد و ترجیح می دادم با قطار سفر کنم. در شهرستون ما روال کار  تهیه بلیط قطار این بود که  باید صبح زود جلوی گیسه راه آهن باشی! و منم این کار رو کردم و قبل از طلوع آفتاب وارد ایستگاه قطار شدم و خوشحال از اینکه خوابم نبرده و به موقع خودمو  به ایستگاه رسوندم. ولی این خوشحالی دیری نپایید و خیلی سریع از وجودم پرید! و بهت و حیرت جای اونو گرفت! جلوی گیشه دوازده نفر پیر و جوون به ترتیب نشسته و خواب و بیدار در انتظار  باز شدن دفتر فروشِ بلیط گاه به گاه خمیازه می کشیدن، برای منم دو ساعت انتظار بهتر از رنج سفر با اتوبوس بود. کنار آخرین نفر نشستم و با اونا در خمیازه کشیدن رقابت می کردم! تا دو ساعت به سر اومد و دریچه گیشه باز شد. صف نوبت به سرعت سرِ پا ایستادن و آماده خرید بلیط، چن نفری بلیط گرفتن و خندان از سالن خارج می شدن که صدای بلیط فروش دراومد:«سهمیه ما برای تهران تمام!»

و دریچه بسته شد! آه از نهاد من و دیگرونی که پشت سرم بودن در اومد و ناسزا گویان سالنو ترک کردیم! من با خودم تکرار می کردم که، باید فکر دیگری بکنم اینجوری نمیشه، ما شهرستونیها اغلب همدیگه رو  می شناسیم، و من شب و روز به دنبال آشنایی می گشتم که مگر راهی برای تهیه بلیط پیدا کنم!؟ و موفق شدم! دوستان بازاری می گفتن:«کلید کار دست حاج اکبره... مگر نمی دونی پسر بزرگش یکی از کارکنان با نفوذ راه آهنه!؟» و دو روز بعد بلیط به دستم رسید! گویی بال درآوردمو راهی تهرون شدم و چن روزی به کارام رسیدگی کردم و باز نگرانی و تشویش برای تهیه بلیط قطار... اونم  توی کلانشهری که کسی به کسی نیس و کی به کیه! و شنیده بودم که از بازار سیاه راحت تر میشه بلیط تهیه کرد اما بازار سیاه کجاس!؟ کجا میشه بازار سیاه رو پیدا کرد!؟

روز حرکت صبح خیلی زود خودمو به میدون راه آهن رسوندم و وارد ایستگاه قطار شدم مسافرای زیادی  ساک و چمدون به دست در رفت و آمد بودن و بلندگو حرکت قطارها رو اعلام می کرد. خونواده هایی کف سالن نشسته و برخی کنار بچه هاشون خوابیده بودن و گاه به گاه صدای سوت قطاری که حرکت می کرد شنیده میشد سریع خودمو  به گیشه رسوندم که ....


1- با بدان بد باش با نیکان نیکو           جای گل ، گل باش و جای خار، خار(سعدی)