گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره 102



به خر و پف پدر عادت کرده بودیم که هذیان هم به آن اضافه شد!

چشام گرمای خواب رو می گرفت که هذیان به ناله تبدیل گردید!

رفت و آمد مامان به آشپزخونه مشخص بود.

خواهرم خواب زده برخاست و به اتفاق پیش آنها رفتیم.

مامان پدر رو  پاشویه می کرد و پریشون به نظر می رسید!

خواهرم گفت: خب پدر رو به دکتر ببریم!« مامان جواب داد:« در اون حد نیس!»

و رو به من گفت:» پسرجون! برو دنبال ننه اسمال(1)»

خواهرم گفت:« ننه اسمال که دکتر نیس!»

مامان گفت:«در این شرایط و نصف شبی دلشوره آدم زیاد میشه، وجود یه شخص با تجربه و دلسوز به آدم آرامش میده...»

دویدم به طرف خونه ننه اسمال که در هر محفل و مجلسی مددیار خونواده ها بود!

بیدارش کردم! ننه اسمال ابتدا از مامان پرسش هایی کرد و دست روی پیشونی پدر گذاشت و گفت:« شما به کار پاشویه ادامه بده...

من و بچه ها شربت آبلیمو تهیه می کنیم!»

گلاب و بیدمشک نداشتیم که از اسمال سیخی گرفتیم!

پدر که شربت خنک رو سر کشید، حالی کرد و یواش یواش خوابش برد!

ننه اسمال آهسته گفت:« آلو خیس کردم صبح زود بهش بدین، اشتهاشو باز می کنه، گشنه که شد کته ماست...

برای آسودگی خیال فردام ببرین دکتر...

انشاءالله تا فردا بهتر میشه»

و همینطور هم شد!


1) رجوع شود به داستانک شماره 101


داستانک در عصر ما


نوشته: سیدرضا میرموسوی


شماره:95



چند نفر از جوانانی که به تازگی وارد کسب و کار بازار شده بودند، تصمیم گرفتند هر ماه چند ساعتی را  در خدمت سید بازار(1) باشند تا از همان ابتدا با رمز و راز بازار آشنا شوند و به اصطلاح به فوت کاسه گری دست یابند.

آن روز سید سرگرم خوش و بش با مشتریانش بود و ضمن بسته بندی لوازم مورد نیاز آنان به فراخور حال حکایتی یا مثلی نقل و اگر مجالی می یافت بیتی مناسب را زیر لب زمزمه می کرد و به این طریق چنان مشتریانش را مجذوب و مفتون خود می نمود که بدون چون و چرا مبلغ فاکتور را می پرداختند و هنگام خداحافظی مثل این بود که دوستی عزیز را ترک می کنند!

و این حسن سلوک سید برای بیگانه و آَشنا یکسان بود.

یکی از جوانان گفت:«نکاتی آموختیم! اما خداوکیلی سید! اگه نکته ای رو ضروری می دونی به ما جوونا بگو!» و سید گفت:«پنجاه سال بذر صداقت رو بیختم و در کارم ریختم که حاصل آن به مرور سرمایه ی اصلی و اساسی شد، یعنی کسب اعتماد! و به تبع آن اعتبار...»

و خواند: 



1) برای شناخت سید به داستانکهای 34، 30، 33، 44 و... رجوع شود.




داستانک در عصر ما


سیدرضا میرموسوی

شماره:84



آژیر آمبولانس را شنیدیم که کنار خانه ما توقف کرد. خدمه آن به اتفاق پدر و خواهرم دویدند و با برانکارد مامانِ بیهوش را داخل آن گذاشتند و آمبولانس آژیر کشان به سرعت راهی بیمارستان شد.

همسایه ها را دیدم که سرک می کشیدند! اصل قضیه از این قرار است که با نزدیک شدن عید نوروز، مامان نظافت خانه یا خانه تکانی را آغاز و تا مدتی کار روزانه اش به حساب می آمد.

شب ها از خستگی زیاد می نالید و صبح ها به زور بلند می شد و باز نظافت نورورزی...

به قدری در تمیز کاری مقید بود  که کم کم توانش را از دست می داد و ما را نیز به کار می گرفت. اگر ما دنبال وسیله ای می گشتیم با ناراحتی جواب می داد و اگر نیازمان تکرار می شد داد می زد و از حال می رفت و کف اتاق غش می کرد! ما می دانستیم باز فشارش پایین افتاده و محض احتیاط به اورژانس  زنگ می زدیم! اما بعد...

ایام عید علاوه بر مهمانان ، عیادت همسایه ها از مامانمان را داشتیم... 

روزی کنار تخت مامان نشستم و صمیمانه گفتم:» مامان گلم! گونه تون مثل همیشه گلگون و دل افروز نیس! چرا ما باید ایام نوروز نه پیروز و نه بهروز باشیم!؟ آخه:



 

و از سال بعد مامان برای کار  خانه تکانی کارگر می گرفت.


1) خیام


داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره 81



استاد در کلاس تلاش می کرد با بیانی شیوا مفهوم مطالب درسی را در ذهن و فکر دانشجویان جای دهد، اما از نگاهها و اشاره های آنها به یکدیگر، پی برد که کسی گوشش بدهکار نیست و او آب در هاون می کوبد. اوایل انقلاب بود و عرصه ی دانشگاه ها میدان بحث و جدلِ گروه های گوناگون که از هر گروهی صدایی خاص شنیده می شد و این شرایط کلاسها را هم آشفته ساخته بود. دانشجویان هم از هر موضوع و نکته ای که از زبان استاد می شنیدند به سود خود تعبیر و با نیش و کنایه و اشاره یکدیگر را متهم و هر گروهی خود را محق تر می دانست.

کم کم کار به جایی می رسید که از هر گوشه ی کلاس صدایی بلند می شد و دیگران در تایید و یا نفی آن شعار می دادند و کلاس را به تشنج می کشیدند...

استادِ گرفتار تفکر و تعمق! دعوت به آرامش تاثیری نداشت، جایی برای خواهش و تمنا هم نمانده بود! به ناگزیر بلند شد و قبل از ترک کلاس قطعه ای شعر را روی تخته نوشت و روز بعد دانشجویان نه تنها منضبط در کلاس شرکت داشتند بلکه آن قطعه شعر را تکثیر و در سطح دانشگاه پخش کردند:



1- شعر از زنده یاد بیژن نجدی



تعریف رمان

سیدرضا میرموسوی


8- رمان

اصطلاحی فرانسوی، داستانی طولانی و منثور از آنچه که در زندگی انسان رخ می دهد گاهی از آغاز طفولیت تا پایان زندگی شخصیت اصلی و در این مسیر عادات، اعتقادات و خصلت ها و مناسبات او و دیگرانی که در حوادث و وقایع داستان حضور موثر دارند، جز به جز توصیف و عینا نشان داده می شود.

 اتفاقاتی که واقعیت زندگی را آشکار می سازد و خواننده را به دنبال خود می کشد.( تصویری از جامعه)