داستانی بلند برای نوجوانان(4)
سید رضا میرموسوی
شماره 164 از مجموعه داستانک در عصر ما
سیدرضا میرموسوی
داستانک شماره 152
سایه اشباح
قسمت چهارم
بابانبی:«آقای مدیر!اون شب با پارس مداوم سگ بیدار شدم! پدر به نماز صبح ایستاده بود.
گوشه کنار باغ رو بررسی کردم ولی سگ بی تابی نشون می داد!»
پدر گفت:« نصفه شبی حال خانم ارباب بهم خورده و ارباب هول هولکی با همراهی مادر و نامزدت راهی شهر شدن...»
صدای موتور... و موتوری دیگه...
جلو باغ توقف کردن...
به طرف در باغ دویدم...
با کوبه به در می کوبیدن...
در رو که باز کردم، دوستان پدر دورشو گرفتن...
هم همه ی جمعیتی...
نمی دونم چی به پدر گفتن که زانو زد و صورتشو با دستاش پوشوند!
آمبولانسی رسید...
مردم مرتب به در می کوبیدن و وارد باغ می شدن...
صداها:( ته دره افتاده... هیچ کدومشون زنده نموندن...ماشین ارباب بوده....)
التماس کردم!
منو با جنازه ها دفن کنن!
اما روز بعد خودمو توی خونه ی اقوام دیدم!
پسرای ارباب اومدن!
مراسمی برگزار کردن و باغ رو به ما سپردن!
آقای مدیر! هر روز لابلای درختا دنبال هم بازی ام می گشتم و از آدمکها سراغ اونو می گرفتم...
تا در باغ زده شد!
مرد خدا بود و طلب آب می کرد!
نگاهی یه سرتاپای من انداخت و گفت:« نیمی از عمرت را حس خریدی و حس فروختی اکنون رسوبات آن دو جوی چون رشته هایی بر تنت تنیده و خشکیده و ترا به بند کشیده...
گرفتار این خاطرات و خیالات خام خود هستی بنده خدا!
(...زین دو جوی خشک بگذر! جویبار خویش باش!)(1)
1-مولوی
سیدرضا میرموسوی
داستانک شماره138
«مامان اسمال آقا!(1)
اگه آب دستتونه بذارینو سری به خونه ما بزنین-شیرین»
ننه اسمال که شیرین را عروس خود تصور می کرد، خودش را به خانه حاجی آجیلی رساند که شیرین پشت در انتظارش را می کشید و همانجا دم در گفت:«
مامانم ده روزه که از اتاق بیرون نیومده...
از شیوع ویروس ترسیده...»
ننه اسمال اجازه ورود خواست که شیرین در را گشود و خود به حیاط برگشت.
خانم حاجی با چشمان مضطرب و اسپری الکل به دست از روی مبل بلند شد و گفت:«ببخشید! جلوتر نیاین!» ننه اسمال لبخند زنان و با مهربانی گفت:«اسمال سرتاپای منو ضد عفونی کرده... شما هم خوب کاری می کنین... این خیلی عالیه!»
لبخندی تلخ بر لبان خانم ظاهر شد...
ننه اسمال:« خانم جون! گفتن تو اجتماعات نباشین!
امن ترین جا همین خونه س!
نباید بترسین که هنوز بیماری نیومده بیمار شیم!
زندگی معمولی با رعایت دستورات بهداشتی!
در وقت اضافی راز و نیاز الهی، دیدن فیلم های جذاب انسانی!
و توجه به توصیه های بهداشتی رسمی!
خانم روی مبل نشست و اشکهایش جاری شد!
ننه اسمال:«پاشو عزیزم! بریم تو حیاط و هوای آزاد...
این روزا به عشق و محبت بیشتر احتیاج داریم حتی تلفنی...»
و توی حیاط به طوری که شیرین بشنود خواند:
1-به داستانکهای 89-92-101-115-120-117 و 135 رجوع شود
2- حافظ
سیدرضا میرموسوی
داستانک شماره137
عاقبت کار به کتک کاری کشید و مشت و لگد بود که نثار یکدیگر می کردند!
بازاریانی که برای جدا کردن نزدیک می شدند از این ریخت و پاش ها بی نصیب نمی ماندند!
حاج جعفر(1) باز کالاهای اضافی را طوری در دو طرف مغازه روی هم می کذاشت که جلوه ی مغازه های کناری را می گرفت(2).
صاحبان این مغازه ها روزها با کنایه و طنز مقصود خود را بیان می کردند اما امروز کاسه صبر به سر آمد و کار به نزاع کشید...
بازاریان موفق شدند آنها را جدا کنند و برای سید بازار پیامک دادند که مثل همیشه مداخله کند تا کار به کلانتری نکشد!
و سید پاسخ فرستاد: «چون بنده چند بار حاج جعفر را همراهی کرده، کلامش گیرایی نداره و یقین دارم که ایشون گرفتار یال و کوپال و سرمایه روز افزونش شده...
لیکن به دلیل قابل اعتماد بودن، براش بخونین:«{ گرت از دست برآید دهنی شیرین کن...»}(3)
مابقی رو خودش می دونه!»
این توصیف قابل اعتماد بودن چند روز بعد حاج جعفر را به سوی سیدبازار کشانید.
او با دو همسایه طرفین مغازه اش و با جعبه ای شیرینی به نزد سید آمدند و در حضورش صورت یکدیگر را بوسیدند و مقرر شد حاج جعفر کالاهای اضافی را به انبار انتقال دهد.
1 و 2- به داستانک های 80-87-100-106 و 111 رجوع شود.
3-سعدی
سیدرضا میرموسوی
داستانک شماره136
برای عروسی به روستا دعوت شده بودیم.(خاطرات سید بازار(1) برای گروهی از بازاریان)
من هیجان زده منتظر چنین موقعیتی بودم تا از دختری که به نامم شده عکس بگیرم!
حس و حال جوونی و شوق و شور عاشقونه سبب شد که توی اتوبوس بخونم:
«الهی دورت بگردم...
به قربونت به گردم...(2)»
و همسایه ها دم می گرفتن و طرفم با ناز و عشوه برق نگاهی به من داشت...
وسط روستا گودال بزرگ و کم عمقی وجود داشت که از جویی آب می گرفت، آبی زلال و گوارا، همه دست و صورت می شستن یا وضو می گرفتن، با دیدن دختر که روبروی من ایستاده بود، دوربین لوبیتل اون زمون رو جلوی شکمم گرفتم، تصویر دلخواهو که از دریچه اون می دیدی باید کلید رو می زدی و زدم...
که پس گردنی سنگینی نوش جون کردم و تا دو متری گودال شیرجه رفتم...
آب کشیده بلند شدم، پدر دختر بود و همسایه ها می خوندن: « الهی دورت بگردم...»
از آب که بیرون اومدم کسی گوشم را پیچوند و گفت:«شما چرا تو خونه خودمون عکس نمی گیری!؟»
مادر دختر بود! لحن مهربونش امیدوار کننده بود...
1-به داستانک های 24- 30 -33- 44- 50-66 و 77 رجوع شود.
2- به داستانک 56 رجوع شود.