گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(23)


داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(23)

سیدرضا میرموسوی

شماره 183 از مجموعه داستانک در عصر ما


سورپرایز!

...هر روز چشمهایم به دنیای روشن تری باز می شد و بی اختیار هر تابلو یا نوشته ای را می خواندم و نیز روزنامه و مجلات و ...

اما هیچ روزی از کار کردن در کنار ایلیار غافل نبودم و با زبان زد شدن ایشان به عنوان استاد بنای مسئول و خلاق همراه با حاجی معمار خوش نام، سبب شد ایلیار روزی با سرهنگ پادگان قرارداد ببندد، که طبق آن بنده پس از طی دوماه دوره تعلیماتی نظام وظیفه امور ساخت و ساز ساختمانی پادگان را تا پایان دوره خدمت به عهده بگیرم.

روزی سقف آسایشگاهی را می زدم که متوجه شدم افسری جوان بِرّ و بِرّ مرا تماشا می کند! دقت کردم، آشنا به نظر می رسید ، خشکم زد!!!

پسر آقای امیری بود!

یعنی چی!؟

او کجا اینجا کجا!؟

و صدایش را بلند کرد:

«سرکار اوستا! خسته نباشی!» تا از داربست پایین بیایم تمام خاطرات باغ خرابه، بچه محصل، این آقازاده آقای امیری، عروس خانم، آشپزباشی هیجان زده...(1)

مانند فیلمی پیش چشمهایم به نمایش در آمد و در باطن کمی آشفته و نگران بودم!

سلام نظامی دادم که سرباز بنا محسوب می شدم و جناب سروان با چهره ای باز مرا به آغوش کشید و خندان پرس و جوی حال مرا می کرد و به اتیکتم نگاهی انداخت و گفت:«از دیدن شما سرکار پایدار خیلی خیلی خوشحالم! ابتدا شک داشتم ولی خوشبختانه شکم به یقین تبدیل شد. چند وقت پیش در دفتر جناب سرهنگ بودم که با حاجی معمار و دوست شما اوستا ایلیار آشنا شدم که بسیار از نحوه ی کار و رفتار شما رضایت داشتن و از این بابت هم شادی خودمو نمی تونم پنهان کنم و این خبر برای من و خانواده ام یک سورپرایز هیجان انگیزه...»

از برخورد خوب او به یاد پدر بزرگوارش افتادم که همیشه شایسته احترام می دانستم و اینک پسر خلف او همان صفات را به ارث برده بود، لذا گفتم:«دیدن شما، پس از سالها برای منم یک سورپرایزه!»...


1-به شماره های 1-2-3 و4 مراجعه شود.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.