گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 243 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

بهار و رایحه دوستی(2)

جلد یازدهم

قسمت اول: آهو خانم و بچه اش را می دزدند!

خورشید خانم کم کم از پشت کوه های جنگلی بیرون می آمد و نور طلایی خود را  بر نوک درختان می تاباند و اندکی بعد دامن گرم خود را بر تمامی جنگل سبز بهاری گسترد.

پرندگان آواز خوانی را شروع کردند و جانوران و حشرات و گیاهان سر از خواب برداشتند و به خود تکانی دادند.

این تکان وقتی بیشتر شد که روباه کوچولوی قشنگ، روباه کوچولوی زبل و زرنگ به سرعت از میان آنها می گذشت و هر حفره و سوراخی را بررسی می کرد و دنبال آقا شغال می گشت.روباه کوچولو می دانست که آقا شغال نزدیک لانه ی آقا گرگ زندگی می کند و از سفره او بی نصیب نمی ماند و به همین سبب دوستی خوبی با آقا گرگ دارد و می تواند پیام او را به این حیوان برساند. روباه در همین فکر و خیالات بود که آقا شغال از حفره ای سر بیرون آورد و داد زد:«آها! به به روباه کوچولو! چه عجب از این طرفها!»

روباه گفت:«دنبال شما می گردم!»

و آقا شغال بیرون دوید و سینه اش را جلو داد و گفت:« در خدمتم عزیزم! قربان آن مرغ و خروسهای چاق و چله ات بروم»(1)

روباه کوچولو بی اعتنا به سخنان شغال دور خودش چرخی زد و چون مطمئن شد حیوانی در اطراف نمی باشد، آهسته گفت:« به آقا گرگ بگویید غروب آفتاب نزدیک مزرعه ی آهوها باشد!

همین امروز!»

آقا شغال پرسید:«چرا؟»

روباه کوچولو به این پرسش جوابی نداد زیرا می دانست آقا شغال دهانش قفل ندارد و برای خودنمایی هم که شده، خبرها را به هر حیوانی می گوید و مواردی هم از خودش بر آن می افزاید، لذا جواب داد:«فقط همین! یادتان نرود غروب همین امروز! خود شما هم آنجا باشید! به شما هم احتیاج است!»

آقا شغال که متوجه شد به او اهمیت داده شده است با شادی زوزه ی خفیفی کشید، عو... و میان گیاهان و بوته ها ورجه ورجه کنان می دوید، دُم نداشت(2)

وگر نه تا مدتی دمش را می جنبانید!

راه دامنه کوه را در پیش گرفته بود که می دانست لانه گرگ آنجاست.

روباه کوچولو به راه خود ادامه داد و می رفت تا بچه خرس را بیابد که وجودش خیلی خیلی لازم بود! و می توانست یار و یاور نیرومندی باشد! اما وقتی به لانه ی بچه خرس رسید لانه خالی بود. مردد و سرگردان ماند و فکر می کرد که بچه خرس کجا می تواند رفته باشد.

صدای آقا سنجاب را از بالای درختی شنید:«روباه کوچولو! روباه کوچولو! بچه خرس رفته از رودخانه ماهی بگیرد!»

روباه به بالای درخت نگاهی کرد و گفت:«آقا سنجاب! شما اینجاچکار می کنید؟(3) باید پیش دوستانتان باشید!»

آقا سنجاب جواب داد:«اینجا هم دوستان خوبی دارم، بنابراین هم اینجا هستم هم آنجا!»روباه گفت:«آقا سنجاب! خوب شد شما را دیدم لطف کنید شما و آقا خرگوش غروب نزدیک مزرعه ی آهوها باشید و در محل امنی کمین بگیرید و منتظر بمانید تا من خبرتان کنم.


1-جلد سوم

2-اشاره به جلد پنجم

3-اشاره به جلد دهم و سپردن آقا سنجاب به منطقه همنوعان





نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.