گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

قصه های جنگل


قصه های جنگل

شماره 226 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

شکارچی و گنج

قسمت چهارم

جلد ششم

بخش پایانی

و شاخه به شاخه از درخت بالا می رفت که متوجه آشیانه ی پرنده ای شد! شاخه های باریک و انبوه را یا کناری می زد یا قطع می کرد.  طوطی ها در آسمان اطراف می چرخیدند و سر و صدای زیادی داشتند. مرد شکارچی لبخندی زد و با خودش گفت:« پس این طوطی ها برای خودشان نگرانند و برای بچه هایشان داد و فغان دارند، شکار گنج!»

و خوشحال و هیجان زده به طرف آشیانه حرکت کرد، بالاتر رفت، برای لحظه ای سنجاب را دید که از روی شاخه ها روی درخت مجاور پرید و دَر رفت. طوطی ها همچنان صداهای گوش خراش در می آوردند و روی درخت می چرخیدند و بیقراری نشان می دادند. مرد شکارچی هنوز دست خود را به سوی آشیانه دراز نکرده بود که کلاغی سیاه قارقار کنان و بال زنان از روی آشیانه، چنان ناگهانی به پرواز درآمد که مرد شکارچی دستش بی اختیار از شاخه جدا شد و تا بخواهد خودش را کنترل کند، دست دیگرش به یکی از شاخه هایی که خودش شکسته بود کشیده و از ساق دست تا آرنج دریده شد!

خون آستین پیراهنش را قرمز کرد و روی شلوارش ریخت...

مجبور شد از درخت آهسته پایین برود تا دستش را ببندد.

آشیانه مربوط به کلاغ بود و چند تا کلاغ بر فراز درخت قارقارکنان چرخ می زدند. مرد شکارچی وقتی پایش به زمین رسید دچار یاس و شگفت زدگی شد، کیسه توری پاره نه تنها اثری از خرگوش نبود بلکه قفس هم پای درخت افتاده بود!

از خشم و عصبانیت در خودش می جوشید که مرد دوم یک دست به کمر و لنگ لنگان می آمد و تا چشمش به مرد شکارچی افتاد با ناراحتی گفت:«این آخرین بار است که من به جنگل می آیم!»

مرد شکارچی غرید:«شما دیگر چه شده اید!؟» دوستش گفت:«موقعی که قفس را می آوردم، خرگوش از توری پاره شده به زمین افتاد و گیج به این سو و آن سو می دوید! دنبالش کردم تا بگیرمش، از روی پوشش گیاهی یکی از چاله ها دَر رفت، منم فکر کردم چاله نیست و خودم افتادم!» و چون متوجه وضع دست مجروح و خونین شکارچی شد با عجله پارچه سفیدی از کوله پشتی بیرون کشید و ضمن بستن محل بریدگی گفت:« حالا جلو خون ریزی گرفته شود... تا خودمان را  به درمانگاه برسانیم!» مرد شکارچی که دیگر دست مجروحش کارایی لازم را نداشت، ساکت و مات به فکر فرو رفته بود.

مرد دوم که او را غرق تفکر دید کلامش را ادامه داد:«در ضمن با این حوادث منظورم صدمه دست شما و کمر و پای من باعث شد باز هم تاکید کنم که این پرندگان در همین جنگل سبز و خرم با این هوای لطیف و پر از اکسیژن و در کنار هم زیبا و قشنگ هستند و گر نه چرا نمونه ی این حیوانات در پرنده فروشی نزدیک خانه ما ، تا این اندازه زیبا و دوست داشتنی نیستند!؟»

هنگامی که شکارچی ها سوار ماشین لندرور خود شدند، صدای طوطی ها بلند شد:«شکارچی ها آمدند! شکارچی ها آمدند!»

آقا سنجاب گفت:« نه! نه! شکارچی ها رفتند! شکارچی ها رفتند!»

و طوطی ها تقلید کردند:« نه! نه! شکارچی ها رفتند! شکارچی ها رفتند!»

پایان

شماره آینده جلد هفتم




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.