گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 227 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

سنگ بزرگ

جلد هفتم

قسمت اول

آقا سنجابِ دُم به پشتِ دوست داشتنی، چند روزی می شد که در جنگل سرگردان بود! چرا که مدت زیادی گذشته بود و او از تنها دوستش آقا خرگوش خبری نداشت و هر چه جستجو می کرد هیچ نشانی از او نمی یافت. لابلای درختان ، زیر درختچه ها ، زیر بوته ها... یا هر جایی که به نظرش می رسید، آقا خرگوش آنجا باشد همه را بارها و بارها گشته بود اما هیچ اثری از آقا خرگوش دیده نشد!

چندین مرتبه هم به محل لانه ی آقاخرگوش سر زده بود ولی نه لانه ای وجود داشت و نه از آقا خرگوش خبری بود! روزها پشت سر هم می گذشتند و آقا سنجاب خود را بی یار و یاور می دید و هر گونه تلاش او  برای پیدا کردن آقا خرگوش به جایی نمی رسید. روزی آقا سنجاب دید که از دور روباه کوچولو(1) و آقا گرگ ، تند تند نزدیک می شوند، آقا سنجاب به سرعت بالای درختی رفت و روی شاخه ای ایستاد. هنگامی که روباه کوچولو و آقا گرگ به زیر درخت رسیدند آقا سنجاب صدا زد:«روباه کوچولوی قشنگ! روباه کوچولوی باهوش و زرنگ! شما هیچ از آقا خرگوش خبری دارید!؟» و جفت طوطی رنگین بال که این روزها مرتب آقا سنجاب را تنها می دیدند، از شاخه های بالاتر سخن او را تکرار کردند:«خبری دارید!؟»

روباه کوچولو ایستاد و نگاهی به بالای درخت انداخت و به طوطی ها و آقا سنجاب گفت:« آقا خرگوش پس از آن دام خطرناک(2) که جان سالم به در برد، چند روزی از ترس از لانه  بیرون نمی آید!» آقا سنجاب گفت:« من چندین بار به محل لانه اش سر زدم این طوطی ها هم بودند، ولی  نه لانه ای است و نه اثری از خودش!»

روباه کوچولو گفت:«ما اکنون گرسنه هستیم و می رویم به شکار، در برگشت خبر می گیریم! و شما بهتر است از بچه خرس بپرسید، آقا خرگوش گاه به گاه سراغ او می رفت.»

به محض دور شدن روباه کوچولو و آقا گرگ، آقا سنجاب از درخت پایین آمد و راه لانه ی بچه خرس را در پیش گرفت. در میانه ی راه بود که بچه خرس را دید! آقا سنجاب فوری جلو بچه خرس ایستاد و پرسید:« شما از آقا خرگوش هیچ خبر دارید!؟» و بچه خرس جواب داد:«خیر! اتفاقاًدنبالش می گردم! چند روزی است که پیش من نیامده، حالا دارم می روم به لانه اش سری بزنم!»

آقا سنجاب گفت:« منم می آیم!با اینکه چند بار آنجا رفتم!»

آقا سنجاب و بچه خرس در راه شغال را دیدند که طبق معمول با عجله می رفت. بچه خرس پرسید:«آقا شغال! چه خبر است باز عجله دارید!؟» و آقا شغال جواب داد:« آها ! خاله راسو گرسنه است، بیچاره دارد می میرد، می دانید از بس که چاقِ چاق شده، نمی تواند قدم از قدم بردارد باید بروم آقا خرگوش را خبر کنم، چون او برای خاله راسو غذا می برده...»

بچه خرس گفت:«صبر کن با هم برویم! ما هم دنبال آقا خرگوش هستیم!» و سه حیوان همراه شدند.

در اطراف محل لانه ی آقا خرگوش ایستادند و با تعجب لانه ی او را جستجو می کردند! به راستی لانه ای در کار نبود!...


1-دوستی روباه کوچولو و آقا گرگ در جلد اول

2- جلد ششم



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.