گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانی بلند برای نوجوانان(20)

داستانی بلند برای نوجوانان(20)

سیدرضا میرموسوی

شماره 180 از مجموعه داستانک در عصر ما



دوستان وفادار(1)

وقتی که کمی چشمهایم را باز کردم، روی تخت بیمارستان بودم. پلکهای سنگینم حکایت از ورم داشت و شاید سیاه و کبود!

و این موضوع شامل تمامی بدنم می شد، چون با کمترین حرکت همه ی بدنم تیر می کشید و درد می کرد!

اطرافم را می توانستم ببینم، کنار تختم خانمی محترم نشسته بود و با لبخند می گفت:« من خانم حاجی معمارم، حاجی و آگا(آقا) ایلیار رفتن دنبال دارو...»

با پلک زدن تشکر کردم و بغضی گلویم را فشرد! خانمی غریبه مراقبم بود و همسر این خانم به اتفاق دوستم در پی درمان من!

و صدای مهربان خانم پرستار:« آقا پسر! این قرصو باید سر وقت میل کنی!»

آقا پسر، کلام عروس خانم بود...

چشمهایم چشمه ی جاری اشک شدند و بغض مانده در گلو خود را رها کرد! صدای ایلیار:« عموجون! شما و خانم تشریف ببرین! من پیشش می مونم!» کمی بعد گفتم:« ایلیار! اون شعری که تو تهرون به آواز می خوندی برام بخون!»

ایلیار گفت:« نمیشه! اینجا بیمارستانه!» گفتم:«آهسته زمزمه کن!»

 ایلیار:


پس از مرخص شدن از بیمارستان تنم را به کار کشیدم، دلبسته کار بودم و بدون آن احساس حقارت می کردم و یاد گذشته آزارم می داد.

البته ایلیار چند روز اول مراعات مرا می کرد و سعی داشت جُور مرا بکشد تا به کار لطمه ای وارد نشود.

این مرد جوان با خلاقیت و خوش ذوقیهای خود و نیز خوش اخلاقی اش در جمع کارگران نه تنها مرا بیشتر و بیشتر مجذوب می کرد بلکه هر کارگری مشتاق بود زیر دست او کار کند!

ایلیار چنان ابزار کار را ماهرانه به کار می برد که از تماشای آن لذت می بردی و از ته دل تحسینش می کردی!

و بر این اساس بود که خیلی زود زبانزد و مورد توجه معماران و شرکت های ساختمانی قرار گرفت... و روزگار کاری به ما سازگاری نشان می داد...

روزی کنجکاوانه پرسیدم:« اوستا ایلیار! از کی متوجه شدی به کار بنایی علاقه داری!؟»


1-اشاره به بیت سعدی:  مرا به علت بیگانگی از خویش مران          که دوستان وفادار بهتر از خویشند

2-حافظ


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.