داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(25)
سیدرضا میرموسوی
شماره 185 از مجموعه داستانک در عصر ما
آوار دل!
...شب بعد از دور دیدم برق مغازه بابایاشار روشن است. خوشحال شدم و رفتم که حالی از بابا بپرسم و از پشت شیشه سایه اش را تشخیص می دادم.
جلوی مغازه با صدای بلند خواندم:«یاشاسین بابا یاشارجان-یاشاسین آذربایجان!»
ناگهان چشمهایم گرد و مات ماند! یخ کردم و عرقی سرد بر پیشانی ام نشست...
دختر خانم بود!
مغازه را اداره می کرد!
ایشان حال مرا که دید با همان نگاه افسونی و لبخندی دلربا گفت:«بابا تو خونه استراحت می کنه! شما هم ما رو ببخشین که شب گذشته بهتون زحمت دادیم»
لحظاتی گرفتار آهنگ لطیف صدا و امواجی از شرم و حیا بودم و حواسی نداشتم که چی باید بگویم، و نفهمیدم چی می خواستم و چی خریدم!؟»
آن شب دچار آشفتگی شدیدی شدم! کشش سحر چشمهایش رهایم نمی کرد!
شاید از نگاهش آوایی می شنیدم که گوش نواز و دلنواز بود و مرا صدا می زد! گاه بیخواب شده، خیال می کردم این دختر را سالهاست می شناسم و یا من در جستجویش بودم و خود نمی دانستم! و گاه چنان پریشان می شدم که می نشستم و زار زار گریه می کردم! و باز از سر خستگی خودم را شماتت می کردم که نباید تسلیم احساس و هیجان شوم و عمل ناپسند و نسنجیده ای از من سر بزند مثل سالها پیش که از تیر چراغ برق(1) بالا رفتم تا مهارت شیطنت آمیزم را نشان بدهم و بی خردی خود را به رخ دیگران بکشم!
و به همین دلیل روزها بیش از پیش کار می کردم تا خوب خسته شوم احساسات بر من غلبه نکند!
در همین روزها نامه ای از مهندس به دستم رسید با کلی عذرخواهی از اینکه موظف است خبر ناخوشایندی را اعلام کند.
تا بنده از آن بی اطلاع نباشم بدین مضمون:
«مجبور نیستی از این پس وجهی برای پدر ارسال کنی! ایشان به رحمت خدا رفت... خدایش بیامرزد!» عازم شهرستان شدم و آنجا شنیدم، پدر به دنبال یک نزاع لفظی بی ثمر روی مبلهای اسقاطی مغازه سکته کرده...
1-به شماره ی 6 و 7 مراجعه شود
داستانی بلند برای نوجوانان(4)
سید رضا میرموسوی
شماره 164 از مجموعه داستانک در عصر ما
سیدرضا میرموسوی
داستانک شماره136
برای عروسی به روستا دعوت شده بودیم.(خاطرات سید بازار(1) برای گروهی از بازاریان)
من هیجان زده منتظر چنین موقعیتی بودم تا از دختری که به نامم شده عکس بگیرم!
حس و حال جوونی و شوق و شور عاشقونه سبب شد که توی اتوبوس بخونم:
«الهی دورت بگردم...
به قربونت به گردم...(2)»
و همسایه ها دم می گرفتن و طرفم با ناز و عشوه برق نگاهی به من داشت...
وسط روستا گودال بزرگ و کم عمقی وجود داشت که از جویی آب می گرفت، آبی زلال و گوارا، همه دست و صورت می شستن یا وضو می گرفتن، با دیدن دختر که روبروی من ایستاده بود، دوربین لوبیتل اون زمون رو جلوی شکمم گرفتم، تصویر دلخواهو که از دریچه اون می دیدی باید کلید رو می زدی و زدم...
که پس گردنی سنگینی نوش جون کردم و تا دو متری گودال شیرجه رفتم...
آب کشیده بلند شدم، پدر دختر بود و همسایه ها می خوندن: « الهی دورت بگردم...»
از آب که بیرون اومدم کسی گوشم را پیچوند و گفت:«شما چرا تو خونه خودمون عکس نمی گیری!؟»
مادر دختر بود! لحن مهربونش امیدوار کننده بود...
1-به داستانک های 24- 30 -33- 44- 50-66 و 77 رجوع شود.
2- به داستانک 56 رجوع شود.
سیدرضا میرموسوی
داستانک شماره 130
«(جوجه اردک زشت)(1)
به قویی با شکوه تبدیل شد!»
حاج جعفر پرسید:«منظورت چیه سید!؟»
سید بازار گفت:« حاجی! یادته چن سال پیش کارگری نوجوون داشتی و بیرونش کردی!؟
یارو می گف مرد خونس و باید کار کنه تا چرخ زندگیشون بچرخه!»
حاجی گفت:« یادم اومد! پسرکی لاغر و عیب جو! زیادی چون و چرا می کرد! نیم وجبی می خواس از همه چی سر دربیاره!
حالا چیزی شده!؟»
سید:« خیلی هم چیزی شده!
فردا صبح با من بیا تا نشونت بدم!»
صبح روز بعد آقا سید و حاج جعفر داخل مغازه ای رو بروی یک شرکت صبحانه میل می کردند که اتومبیلی شاسی بلند جلو شرکت توقف کرد و مرد جوانی باریک اندام و شیک پوش از آن پیاده شد...
حاج جعفر داد زد:« این همون کارگر منه!» سید گفت:«بگیر بشین و تماشا کن!»
چند خانم و آقا دور او را گرفتند و وارد ساختمان شرکت شدند...
سید گفت:« حالا راننده آقا باید اون کوچولو رو به مهد کودک برسونه!
حاجی من فقط اینو می دونم که بخشی از صادرات به عهده ایشونه!
مشکل ما اینه که عیبجو رو طردش می کنیم و هنوز باور نکردیم که تکرار کنیم و عمل کنیم به این نکته :
1-نام قصه ای برای کودکان نوشته هانس کریستین اندرسون
2- سعدی
سیدرضا میرموسوی
داستانک شماره: 121
استاد هر ترفندی که می دانست به کار برد مگر دانشجویی را هدایت کند،
اما کمتر به نتیجه می رسید!
این دانشجو نه تنها به درس و کلاس دل نمی داد بلکه کلاس را هم به طنز می گرفت که خنده دانشجویان و خنده تلخ استاد را به دنبال داشت و مکرر می گفت:« چرا این همه راه!؟ چرا این همه مطلب؟ سر چی!؟
برای پیوستن به جمع بیکاران!؟»
و استاد از هر موقعیتی بهره می برد که :«اگر به درس و تحصیل باور نداریم چرا باید جای یک جوان مستعد را اشغال کنیم!؟»
روزی استاد به دانشجویان تکلیف کرد پژوهشی درباره فرهنگ اسطوره ای داشته باشند و از این دانشجوی ولنگار خواهش کرد در مورد«هفت خوان رستم» تحقیق کند! و او آخرین دانشجویی بود که کارش را ارائه کرد.
استاد از ایشان خواست آن را به صورت کنفرانس عرضه کند!
دانشجو ابتدا التهابی داشت!:
و کم کم بر سخن گفتن خود مسلط شد و با چاشنی طنز شور و هیجانی برانگیخت و نیز کلام خود را با تعبیری کوتاه از هفت خوان خاتمه داد:
به نام جهان آفرین خوان اول:خطر در کمین دوم: مقاومت در برابر مشکلات سوم: مبارزه با جهل چهارم: خطر اغوا گری پنجم: دفع شر و کسب اطلاعات ششم و هفتم دفاع از حق و حقیقت!
کف زدن دانشجویان لبخند شیرین استاد!