گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره136


برای عروسی به روستا دعوت شده بودیم.(خاطرات سید بازار(1) برای گروهی از بازاریان)

من هیجان زده منتظر چنین موقعیتی بودم تا از دختری که به نامم شده عکس بگیرم!

حس و حال جوونی و شوق و شور عاشقونه سبب شد که توی اتوبوس بخونم:

«الهی دورت بگردم...

به قربونت به گردم...(2)»

و همسایه ها دم می گرفتن و طرفم با ناز و عشوه برق نگاهی به من داشت...

وسط  روستا گودال بزرگ و کم عمقی وجود داشت که از جویی آب می گرفت، آبی زلال و گوارا، همه دست و صورت می شستن یا وضو می گرفتن، با دیدن دختر که روبروی من ایستاده بود، دوربین لوبیتل اون زمون رو جلوی شکمم گرفتم، تصویر دلخواهو که از دریچه اون می دیدی باید کلید رو می زدی و زدم...

که پس گردنی سنگینی نوش جون کردم و تا دو متری گودال شیرجه رفتم...

آب کشیده بلند شدم، پدر دختر بود و همسایه ها می خوندن: « الهی دورت بگردم...»

از آب که بیرون اومدم کسی گوشم را پیچوند و گفت:«شما چرا تو خونه خودمون عکس نمی گیری!؟»

مادر دختر بود! لحن مهربونش امیدوار کننده  بود...


1-به داستانک های 24- 30 -33- 44- 50-66 و 77 رجوع شود.

2- به داستانک 56 رجوع شود.




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.