گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 145

حضور خلوت انس است و دوستان جمعند                  و اِن یَکاد بخوانید در فراز کنید(1)

حاج آقا اسلام پناه(2) هر روز صبح که به جمع استاد و کارگر ساختمانی می پیوست، بیت فوق را با صدای بلند قرائت می کرد و خود ضمن همکاری با آنان به اقتضای حال و کار، حکایتی، طنزی یا نکته ای را نقل و تفسیری دل انگیز به دنبال آن می آورد و محیط کاری با نشاطی را فراهم می ساخت و آنچنان تاثیر گذار بود که هر شنونده ای شبها مطالب را به خانواده انتقال می داد و نیز به خود می بالید که برای حاج آقا اسلام پناه کار می کند!

نوجوانان گل فروش تلاش می کردند به شکلی در کارها مشارکت داشته باشند و خانمهای کارگر هر روز به نوبت برای کارگران چایی یا شربت می آوردند...

و این شد که ساختمان زودتر از موعد بالا رفت...

نهالهای دور حیاط جوانه زدند و در باغچه ها گل و گیاه  رویید و سبزیجات اهالی را به باغچه جدید محله کشانید...

پیرمرد از همیشه شادتر و سرزنده تر دیده میشد.

جسارتاً گفتم:

«حاج آقا! کاش میشد این راز روحیه شاد و نشاط بخش به دیگرونم منتقل میشد!

پاسخ داد:



1 و 3- حافظ

2-به داستانکهای 124 و 134 رجوع شود.




داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره141


سرک کشیدن از روی دیوار سبب شد تا دختر همسایه(1) رو به نام من "اسم زد" کردن!

(خاطرات سیدبازار(2) برای گروهی از بازاریان جوان)

و از اون موقع شب و روز فکر می کردم با او چطوری برخورد داشته باشم!

چطوری سر صحبت رو باز کنم؟ چی بگم!؟ هیجان و احساس دلپذیری بود که منو مجبور می کرد کتابهای عاشقونه بخونم یا به سخنان عاشق پیشه ها گوش بسپرم و اونقدر کلمات و جملات لطیف و احساسی حفظ کردم که شبا تو خواب با دختر گفتگوها داشتم به طوری که دوست و آشنا منو مجنون صدا می زدن!

و عرض بشه اینکه اون اتفاق  افتاد...

درست در پیچ و خم کوچه رو در روی هم قرار گرفتیم...

باورم نمی شد بتونم به این زودی از نزدیک تو چشماش زل بزنم!

حقیقتش دست و دلم لرزید...

چی تو چشماش بود!؟

میون زمین و آسمون معلق موندم...

لال شده بودم...

یا مجذوب و مسحور سحر چشمانش...

داغی بدنمو حس می کردم...

اونم تکون نمی خورد و پلک نمی زد!

تا اینکه پنجره خونه ای باز و سر و کله خانمی پیدا شد:

«جوونی کجایی که یادت بخیر...هه...هه»

و مژگان دختر عینهو دو لک سنگین در روی دنیای زیبای احساس بسته و شرم زده دور شد...

شبیه رویایی شورانگیز...

لحظاتی موندم گیج...

همه ی کلمات و عباراتی که به خاطر سپرده بودم همه هیچ...



1-به داستانک 56 و 136 رجوع شود.

2-به داستانک های 24-30-33-44 و ... 

3-مولوی



داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره139


ساحل دریا...

 ماسه های نرم...

آفتاب درخشان...

پدر و پسر کنار یکدیگر نشسته بودند و از نفس کشیدن در هوای رقیق و لطیف و از نوازش نسیم دریا لذت می بردند.

گاه به آسمان آبی و گاهی به دریای نیلگون می نگریستند و آواز مرغان دریایی را می شنیدند...

و گاه امواج را می دیدند که آهسته و پی در پی به ساحل می خزیدند، نفسی تازه می کردند و در برگشت صدفهای سپیدی را بر جای می گذاشتند...

گفتگوی عباس آقا(1) با پسرش گل کرد و پسر از زیبایی جان بخش طبیعت گفت و از آرزوها و امیدهای دور و دراز و نیز آینده ای روشن برای خود ترسیم می کرد...

عباس آقا صمیمانه تر، از شریک زندگی می گفت می پرسید آیا از عطرافشانی گلهای اطراف رایحه ای به مشامش رسیده!؟ و پسر در هاله ای از شرم و حیا، گلگون می شد و جواب می داد:

همین شب جمعه ای که میرم انشاءالله شب جمعه ای دیگر بر می گردم(2)

نسیم شدت گرفت...

امواج می خروشیدند و ساحل را می شستند، مرغان دریایی جیغ می کشیدند و فریادی که عباس آقا شنیده بود یا می شنید:



همسرش بود

او را بیدار می کرد تا درست بخوابد!


1 و 2- به داستانکهای 38، 70، 86، 99، 108 و 122 رجوع شود.

3- نیما یوشیج

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره137


عاقبت کار به کتک کاری کشید و مشت و لگد بود که نثار یکدیگر می کردند!

بازاریانی که  برای جدا کردن نزدیک می شدند از این ریخت و پاش ها بی نصیب نمی ماندند!

حاج جعفر(1) باز کالاهای اضافی را طوری در دو طرف مغازه روی هم می کذاشت که جلوه ی مغازه های کناری را می گرفت(2).

صاحبان این مغازه ها روزها با کنایه و طنز مقصود خود را بیان می کردند اما امروز کاسه صبر به سر آمد و کار به نزاع کشید...

بازاریان موفق شدند آنها را جدا کنند و برای سید بازار پیامک دادند که مثل همیشه مداخله کند تا کار به کلانتری نکشد!

و سید پاسخ فرستاد: «چون بنده چند بار حاج جعفر را همراهی کرده، کلامش گیرایی نداره و یقین دارم که ایشون گرفتار یال و کوپال و سرمایه روز افزونش شده...

لیکن به دلیل قابل اعتماد بودن، براش بخونین:«{ گرت از دست برآید دهنی شیرین کن...»}(3)

مابقی رو خودش می دونه!»

این توصیف قابل اعتماد بودن چند روز بعد حاج جعفر را به سوی سیدبازار کشانید.

او با دو همسایه طرفین مغازه اش و با جعبه ای شیرینی به نزد سید آمدند و در حضورش صورت یکدیگر را بوسیدند و مقرر شد حاج جعفر کالاهای اضافی را به انبار انتقال دهد.

1 و 2- به داستانک های 80-87-100-106 و 111 رجوع شود.

3-سعدی




داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره135


خواستگاری(1)

اسمال آقا(اسمال سیخی)(2) در جمع مهمانان دزدکی نگاهی به شیرین داشت و او هم با جمع و جور کردن چادرش بر آتش این نگاه دامن می زد!

خانم حاجی آجیلی و ننه اسمال با کمک شیرین خانم در کار پذیرایی بودند.

بانوی محترم(3) سخنانش را آغاز کرد:

«حاج آقا!

در رابطه با مجلس گذشته(4) به حضورتون رسیدیم تا اجازه بفرمایین(احساس هوایی بخوره، و دلهای دو جوون با عشق بهم گره زده بشه!)(5)

و نیز با رضایت جنابعالی و همسر گرامی این گره استحکام بیشتری پیدا کنه!)»

حاجی آجیلی ضمن تشکر از حضور مجدد مهمانان ادامه داد:«خدا شاهده منم خیرخواه جوونام! با این که مختصر کسالتی دارم مانع تشکیل این جلسه نشدم! اما عرض شود به حضور با سعادت شما سروران، ما تصمیم رو به عهده خود شیرین جون گذاشتیم!»

صلوات و کف زدن مهمانان...

سپس سکوتی انتظار آلود که نگاه ها به دهان شیرین خانم دوخته شد!

شیرین خجالت زده گفت:« رضابت پدر و مادر زندگی رو شیرین تر...» که حاجی آجیلی سرش گیج خورد و کف اتاق دراز شد. خانم ها جیغ کشیدند و آقایان  با کمک به بیمار، به اورژانس زنگ زدند...

رندی آهسته می گفت: « خدا شفا بده!

گاهی آدم شک می کنه انشاءالله خورده شیشه تو کارش نباشه...»


1-2-3-4 به داستانکهای 14، 89، 92، 101 و 120 و 105 رجوع شود.

5-اشاره به کلام سهراب سپهری