سیدرضا میرموسوی
داستانک شماره139
ساحل دریا...
ماسه های نرم...
آفتاب درخشان...
پدر و پسر کنار یکدیگر نشسته بودند و از نفس کشیدن در هوای رقیق و لطیف و از نوازش نسیم دریا لذت می بردند.
گاه به آسمان آبی و گاهی به دریای نیلگون می نگریستند و آواز مرغان دریایی را می شنیدند...
و گاه امواج را می دیدند که آهسته و پی در پی به ساحل می خزیدند، نفسی تازه می کردند و در برگشت صدفهای سپیدی را بر جای می گذاشتند...
گفتگوی عباس آقا(1) با پسرش گل کرد و پسر از زیبایی جان بخش طبیعت گفت و از آرزوها و امیدهای دور و دراز و نیز آینده ای روشن برای خود ترسیم می کرد...
عباس آقا صمیمانه تر، از شریک زندگی می گفت می پرسید آیا از عطرافشانی گلهای اطراف رایحه ای به مشامش رسیده!؟ و پسر در هاله ای از شرم و حیا، گلگون می شد و جواب می داد:
همین شب جمعه ای که میرم انشاءالله شب جمعه ای دیگر بر می گردم(2)
نسیم شدت گرفت...
امواج می خروشیدند و ساحل را می شستند، مرغان دریایی جیغ می کشیدند و فریادی که عباس آقا شنیده بود یا می شنید:
همسرش بود
او را بیدار می کرد تا درست بخوابد!
1 و 2- به داستانکهای 38، 70، 86، 99، 108 و 122 رجوع شود.
3- نیما یوشیج