گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 125



«حیدربابا!

بیگانه و آشنا، هر که از  پای تو می گذرد، آهسته به گوشش بگو! 

پسر شاعر من شهریار عمری ست که غم روی غم می گذارد» (1)

عبارت مذکور را دوست مهربان آذریم چنان با احساس بیان کرد گویی خود شهریار است!

گفتم:«در این مورد بیشتر توضیح بده!»

با همان شور و احساس گفت:«باید حس و حال ادبیات داشته باشی و با زبان شهریار آشنا باشی!

با این شرایط هنگام عبور از پای کوه حیدربابا پیام شهریار به گوشت می رسه!»

ساده لوحانه پرسیدم:

« یعنی پس از چند سال که از فوت این شاعر فرهیخته و دلسوخته می گذره، کوه صداشو پژواک میده!؟»

به اصطلاح سوتی دادم که با نگاهی ترحم آمیز و عاقل اندر سفیه گفت:«دوست من! توضیح دادم که مثل خود من باید وجودت سرشار از ادبیات باشه!

باید اشعار شهریار رو خونده باشی!»

گفتم:« خواهش می کنم از همین قطعه بازم بخون!»

 و خواند:«... آخ که چه گولی از این تمدن دروغین خوردیم! بدجوری خوبی ها را از ما گرفتن و خوب جوری بدیها را در ما کاشتن...» (2)

و چون مرا شیفته و مشتاق دید، تکرار کرد:

«حیدربابا! بیگانه و آشنا هر که از پای تو می گذرد آهسته به گوشش بگو!پسر شاعر من شهریار عمری است که غم روی غم می گذارد...»



1 و 2-ترجمه هایی از شعر حیدر بابا سلام سروده محمد حسین شهریار

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 120


«درمن اگر دانه می کاشت کسی/ از دستهایم / سیبهای سرخ می چید...(1)»

این شعر را بانویی محترم و با شخصیت خطاب به حاجی آجیلی(2) خواند و گفت:«حاج آقا! این سخن جووناست! میخوان کمکشون کنیم تا برویند و گلهای رنگارنگ عرضه کنن!

مثل اسمال آقا(3)! که خونه های اغلب ما رو به زیباترین شکل رنگ آمیزی کرده...».

حاجی آجیلی با شنیدن نام اسمال طبق عادت قصد داشت اتاق را ترک کند که سید بازار(4) مانع او شد!

و خانم گفت:« حاج آقا! جوون زحمت کش! سالم و هنرمند را دریابیم و از شکوفاییش سیبهای سرخ بچینیم!».

ننه اسمال(5) چند شخص محترم را که به خانه شان رفت و آمد داشت با خود به خواستگاری آورده بود.

اما حاجی آجیلی که در این جمع خود را درمانده دید کرنش کنان گفت:«از این که سروران گرامی! سرافرازمون کردین تشکر می کنم، فقط از شما عزیزان تقاضا دارم مدتی هر چند کوتاه به ما فرصت بدین تا با خانواده مشورتی خصوصی داشته باشیم!»

و مهمانان به ناگزیر مجلس را ترک کردند.

سید بازار هنگام خداحافظی گفت:«حیف شد! این جمع محترم و این مجلس زیبا!

باشه حاج آقا یکی هم طلب ما!»


1-شعر از بهمن عبدی

5-4-3-2 به داستانکهای شماره 89-92-101-130-113 و 105 و117 رجوع شود.





داستانک در عصر ما



نوشته سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 117


سبدی از گلهای زیبا در کنار جعبه شیرینی جلب توجه می کرد!

ننه اسمال(1) با همراهی چند خانم دور تا دور اتاق نشسته بودند.

 خانمی سخنش را به آنجا رسانید که ضمن تعریف و تمجید از خانواده ی حاجی آجیلی، وَجَنات و کمالات دخترشان، شیرین را بر شمرد و افزود:

«به همین سبب می خوایم ایشون رو عروس کنیم! و حالا مادر اسمال آقا اصل مطلب رو میگه!»

ننه اسمال گفت:« خدا می دونه چنان مهر شیرین خانم به دل اسمال افتاده که در خواب و بیداری می خونه( تو ای پری کجایی...)(2)

 یا 


خانم اولی گفت:« لطفا خانم حاج آقا نظر شما چیه!»

خانم حاج آقا گفت:« اسمال آقا مثل پسر منه! مهم نظر شیرین خانم و پدرشه!» که حاجی یا الله کنان وارد شد و با دیدن سبد گل و شیرینی مناسبتش را از خانم پرسید! و خانم گفت:« قبلا که گفتم مهمون داریم! اومدن از شیرین خواستگاری کنن!»

حاجی با چهره ای درهم گفت:« فهمیدم! با احترام به همسایه ها از ننه اسمال می پرسم بهتر نیس قبل از هر کاری جایگاه خودمونو بشناسیم!؟ لقمه بزرگتر از دهنمون برنداریم!؟» و بلند شد مثل همیشه بیرون رفت...

 خانم حاج آقا ضمن ابراز شرمندگی به ننه اسمال گفت:« خُلق و خوی حاج آقا خوب نیس، یه مدتی صبر کنین!»


1-به داستانک شماره 102 و 113 رجوع شود.

2-هوشنگ ابتهاج

3-کمال الدین اسماعیل