سیدرضا میرموسوی
داستانک شماره 145
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند و اِن یَکاد بخوانید در فراز کنید(1)
حاج آقا اسلام پناه(2) هر روز صبح که به جمع استاد و کارگر ساختمانی می پیوست، بیت فوق را با صدای بلند قرائت می کرد و خود ضمن همکاری با آنان به اقتضای حال و کار، حکایتی، طنزی یا نکته ای را نقل و تفسیری دل انگیز به دنبال آن می آورد و محیط کاری با نشاطی را فراهم می ساخت و آنچنان تاثیر گذار بود که هر شنونده ای شبها مطالب را به خانواده انتقال می داد و نیز به خود می بالید که برای حاج آقا اسلام پناه کار می کند!
نوجوانان گل فروش تلاش می کردند به شکلی در کارها مشارکت داشته باشند و خانمهای کارگر هر روز به نوبت برای کارگران چایی یا شربت می آوردند...
و این شد که ساختمان زودتر از موعد بالا رفت...
نهالهای دور حیاط جوانه زدند و در باغچه ها گل و گیاه رویید و سبزیجات اهالی را به باغچه جدید محله کشانید...
پیرمرد از همیشه شادتر و سرزنده تر دیده میشد.
جسارتاً گفتم:
«حاج آقا! کاش میشد این راز روحیه شاد و نشاط بخش به دیگرونم منتقل میشد!
پاسخ داد:
1 و 3- حافظ
2-به داستانکهای 124 و 134 رجوع شود.