گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(24)

داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(24)

سیدرضا میرموسوی

شماره 184 از مجموعه داستانک در عصر ما


آوای نگاه

... ملاقات ما، در اوقات فراغت برقرار شد و پس از دوسال خدمت با راهنمایی ایشان علاوه بر گواهینامه ی پایان خدمت نظام،  گواهینامه ی رانندگی را هم گرفتم.

و اکنون سه سال از آن زمان می گذرد و ارتباط ما از طریق مکاتبه میسر می گردد.

 و اما کار ما (من و ایلیار و حاجی معمار) روز به روز بیشتر رونق می گرفت و کار از پی کار...

روزی سر شب، پس از تعطیل شدن کار، نزدیک خانه طبق معمول برای تامین نیازها به طرف سوپر محله ی بابا یاشار رفتم و بنا بر رسم دوستی قبل از ورود به مغازه می خواندم:

«آی ... بابایاشار جان! یاشاسین آذربایجان!»

و بابا جواب می داد:« یاشاسین آگا(آقا) گل! جون بخواه تا تگدیم(تقدیم) کنم!»

ولی امشب جوابی نیامد! به داخل مغازه نگاه کردم، بابایاشار کف مغازه دراز کشیده و با صدای ضعیفی گفت زنگ در خانه اش را بزنم! خانه اش روی مغازه بود و فوری زنگ را زدم و در که باز شد در جا میخکوب شدم و نفسم بند آمد! دخترخانمی ظاهر شد که نمی دانم چه سحر و افسونی در نگاهش داشت که زبانم به لکنت افتاد و به زحمت توانستم بگویم:«بابا... یاشار... حالش خوب نیس...»

و دختر به طرف مغازه دوید و برگشت و به من گفت:« بابا داروهاش تموم شده... خواهش می کنم تا من مغازه رو می بندم شما از سر خیابون یک تاکسی خبر کنین!»

و من میان زمین و آسمان پریدم و نفهمیدم چطوری جلو تاکسی را قاطعانه گرفته و به طرف مغازه هدایتش کردم! پدر و دختر آهسته سوار تاکسی شدند و تاکسی به سوی بیمارستان حرکت کرد و من با نگاه آنها را تا جایی که در چشم بودند بدرقه کردم تا اینکه صدای مردی را شنیدم:« آقا! حواست کجاس!؟ راهو سد کردی!»...



داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(23)


داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(23)

سیدرضا میرموسوی

شماره 183 از مجموعه داستانک در عصر ما


سورپرایز!

...هر روز چشمهایم به دنیای روشن تری باز می شد و بی اختیار هر تابلو یا نوشته ای را می خواندم و نیز روزنامه و مجلات و ...

اما هیچ روزی از کار کردن در کنار ایلیار غافل نبودم و با زبان زد شدن ایشان به عنوان استاد بنای مسئول و خلاق همراه با حاجی معمار خوش نام، سبب شد ایلیار روزی با سرهنگ پادگان قرارداد ببندد، که طبق آن بنده پس از طی دوماه دوره تعلیماتی نظام وظیفه امور ساخت و ساز ساختمانی پادگان را تا پایان دوره خدمت به عهده بگیرم.

روزی سقف آسایشگاهی را می زدم که متوجه شدم افسری جوان بِرّ و بِرّ مرا تماشا می کند! دقت کردم، آشنا به نظر می رسید ، خشکم زد!!!

پسر آقای امیری بود!

یعنی چی!؟

او کجا اینجا کجا!؟

و صدایش را بلند کرد:

«سرکار اوستا! خسته نباشی!» تا از داربست پایین بیایم تمام خاطرات باغ خرابه، بچه محصل، این آقازاده آقای امیری، عروس خانم، آشپزباشی هیجان زده...(1)

مانند فیلمی پیش چشمهایم به نمایش در آمد و در باطن کمی آشفته و نگران بودم!

سلام نظامی دادم که سرباز بنا محسوب می شدم و جناب سروان با چهره ای باز مرا به آغوش کشید و خندان پرس و جوی حال مرا می کرد و به اتیکتم نگاهی انداخت و گفت:«از دیدن شما سرکار پایدار خیلی خیلی خوشحالم! ابتدا شک داشتم ولی خوشبختانه شکم به یقین تبدیل شد. چند وقت پیش در دفتر جناب سرهنگ بودم که با حاجی معمار و دوست شما اوستا ایلیار آشنا شدم که بسیار از نحوه ی کار و رفتار شما رضایت داشتن و از این بابت هم شادی خودمو نمی تونم پنهان کنم و این خبر برای من و خانواده ام یک سورپرایز هیجان انگیزه...»

از برخورد خوب او به یاد پدر بزرگوارش افتادم که همیشه شایسته احترام می دانستم و اینک پسر خلف او همان صفات را به ارث برده بود، لذا گفتم:«دیدن شما، پس از سالها برای منم یک سورپرایزه!»...


1-به شماره های 1-2-3 و4 مراجعه شود.


داستانی بلند برای نوجوانان(22)

داستانی بلند برای نوجوانان(22)

سیدرضا میرموسوی

شماره 182 از مجموعه داستانک در عصر ما


پیام پیر فرزانه

...نهایت درماندگی! برای رهایی از آن صادقانه گفتم:« آقا! ببخشید! من سواد ندارم!»

بدترشد! پیرمرد با تعجب سراپای مرا برانداز کرد و گفت:«نمی تونم باور کنم! مگه میشه جوونی خوش تیپ به زیارت حافظ اومده باشد و با شنیدن غزل او شارژ بشه اما سواد نداشته باشه!؟»

در راه برگشت ایلیار در حین رانندگی گفت:« سفر خاطره انگیزی شد، اما رضا! تو خاطرت شاد نیس!»

گفتم:«چرا!؟ از صدای خواننده لذت بردم مگه کی بود که این همه از ایشون استقبال می شد!؟»

ایلیار گفت:«بهترین خواننده در میان آوازخوانان! یعنی استاد آواز و کارش میشه، کار عاشقونه!

اما تو نگفتی که چرا گرفته ای!؟»

با شناختی که از ایلیار داشتم، ول کن نبود باید ماجرا را شرح می دادم، و اضافه کردم:« پیرمردی شبیه شما شیفته اشعار حافظ بود!

ولی حیف که با چماقی از شرم بر اون کاخ حس و حال به یادموندنی چنان کوبید که حالمو گرفت... کاخی که با مصالحی از احساس و اندیشه توسط اون هنرمند توانا در ذهن و فکرم ساخته شده بود! حالام حواسم به اینه که پیرمرده مقصره  و مجرمه یا اینکه مشکل اصلی در خود منه!؟»

ایلیار لبخندی زد و گفت:«در هیچ کدوم! پیرمرده از شما کمک خواسته و شما و هم هیچ شانسی در گذشته نداشته ای که به مدرسه بری!»

و باز بلندتر خندید و ادامه داد:«میگم رضا! ممکنه پیرمرده، همون پیرفرزانه حافظ باشه! اومده در حضور جمع مواخذه ات کنه! آخه اینجوری تاثیرش بیشتره! امیدوارم پیامشو گرفته باشی!»

با ورود به تبریز پیام پیر فرزانه را به اجرا درآوردم و در کلاسهای شبانه(اکابر) ثبت نام و در مدت سه سال با تشویق های مکرر ایلیار و حاجی معمار(تصدیق) ششم ابتدایی را گرفتم و در این ایام هر روز...



داستانی بلند برای نوجوانان(21)

داستانی بلند برای نوجوانان(21)

سیدرضا میرموسوی

شماره 181 از مجموعه داستانک در عصر ما

شور و شیدایی در شیراز

در حالی که مشت گچی را که من آماده کرده بودم روی دیوار پهن می کرد و ماله می کشید جواب داد:

«از کودکی توی باغچه حیاط با گل و چوب و سنگ ریزه انواع خونه ها را می ساختم، یادمه پدر خدابیامرزم به مادر می گفت؛ نگاه کن! اونقدر تو کارش جدیه که گذشت زمون یادش میره...

اینو میگن کار عاشقونه!

میشه کاراشو به عنوان دکور استفاده کنیم!»

در سه روز فراغت اجباری بنابر تعلق خاطر ایلیار به حافظ با پیکان تازه خریده اش عازم شیراز شدیم و بین راه ایلیار ترانه می خواند:« بیا بریم شاه چراغ، شاه چراغ، عهدی ببندیم، عهدی ببندیم...»

و پس از زیارت، وارد حافظیه شدیم و چه خبر بود!؟

جمعیتی انبوه از دانشجویان دختر و پسر گرداگرد آرامگاه در صفوفی منظم ایستاده بودند و دل و جان به صدای دل انگیز و روح نواز هنرمندی سپرده که در کنار تربت حافظ ابیاتی از غزل شاعر را در دستگاه آوازی چنان می خواند که گاه جوانان از سر شوق و شور اشکی در چشمهایشان حلقه می بست یا بر گونه ها می چکید، و گاهی خواننده مانند بلبلی بر شاخسار چهچه ی ممتدی سر می داد که همه جمعیت حاضر در حافظیه به وجد آمده از شدت شادی و هیجان کف می زدند و سوت می کشیدند...

و ایلیار را می دیدم در حس و حال شیدایی!

بیخود از خود و گویی در این عالم نیست...

و افسوس و دریغ که این عالم لذت بخش را  پیرمردی از من گرفت!

موضوع از این قرار بود که چند تن از دانشجویان اوراقی را میان حاضرین پخش می کردند.

به دست من که رسید دیدم صفحه ای نقاشی خط رنگین از ابیات غزل بود که محو زیبایی آن شدم و وانمود می کردم که آن را می خوانم!

پیرمرد کنارم گفت:«جوون! لطفا بلندتر بخون! من عینک مطالعم رو نیاوردم!»

و عرق شرم بر سراسر وجودم نشست... 

آرزو می کردم آب شوم و به زمین فرو  روم، و یاد زمین دهان باز کند و مرا ببلعد...





داستانی بلند برای نوجوانان(19)

داستانی بلند برای نوجوانان(19)

سیدرضا میرموسوی

شماره 179 از مجموعه داستانک در عصر ما

سیاه بازی

...بیرون بانک ایلیار گفت:«از کوچه بغلی بریم راه نصف میشه!» و هنوز چند قدمی نرفته بودیم که دو مرد سوار بر موتوری راه ما را سد کردند و مرد ترکِ موتور سریع پایین پرید و یقه ی ایلیار را گرفت و گفت:«کجا آقا!؟ چرا پاکت ما رو اشتباهی برداشتی! زحمت کشیدی! لطفاً رد کن بیاد!» و با دست دیگرش چنگ انداخت که پاکت را بگیرد!

و من تا مرد دیگر برسد دستهایم را از پشت، دور کمر مرد اول قلاب کردم و فریاد زدم:«ایلیار! فرار کن! سیاه بازیه...!»

و ایلیار مرد دوم را که نزدیک شده بود، غفلتاً چنان هولش داد که عقب عقب رفت و روی موتور افتاد و با آن روی زمین ولو شد...

چرخ موتور می چرخید و او تلاش می کرد که بلند شود!

مرد اول در قلاب دستهای من که در اثر کار در بنایی قوتی گرفته بودند، تقلا می کرد و به خود پیچ و تاب می داد و ناسزا می گفت! دوستش به کمکش آمد و دوتایی با غیظ و غضب تا قوه و قدرتی داشتند حسابی از من پذیرایی کردند...

به طوری که نیمه جان کنار کوچه افتادم!

حس می کردم دیواری رویم آوار شده، و جای سالمی برایم نمانده...

همه ی بدنم کوبیده بود!

حتی نمی توانستم ناله و یا فریادی بکشم با کمترین حرکت جای جای بدنم درد می کرد و تیر می کشید! حالتی نیمه هشیار داشتم، برزخی میان خواب و بیداری!

یک چشمم را توانستم کمی باز کنم، زمین و زمان دور سرم چرخید! آن را بستم و بسته ماند... تلاش کردم با همان چشم اطرافم را ببینم، دوباره آن را کمی گشودم و دیدم!

عروس خانم با دسته ای گل سرخ بالای سرم ایستاده بود و می گفت:« آقا پسر! من برات دعا می کنم! تو خوب میشی!

کار بدی نکردی!»

و صداهایی می شنیدم، صدای ایلیار و معمار بود که با ناراحتی و دلسوزی زیاد آهسته مرا بلند کرده و داخل ماشینی خواباندند...