گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانی بلند برای نوجوانان(21)

داستانی بلند برای نوجوانان(21)

سیدرضا میرموسوی

شماره 181 از مجموعه داستانک در عصر ما

شور و شیدایی در شیراز

در حالی که مشت گچی را که من آماده کرده بودم روی دیوار پهن می کرد و ماله می کشید جواب داد:

«از کودکی توی باغچه حیاط با گل و چوب و سنگ ریزه انواع خونه ها را می ساختم، یادمه پدر خدابیامرزم به مادر می گفت؛ نگاه کن! اونقدر تو کارش جدیه که گذشت زمون یادش میره...

اینو میگن کار عاشقونه!

میشه کاراشو به عنوان دکور استفاده کنیم!»

در سه روز فراغت اجباری بنابر تعلق خاطر ایلیار به حافظ با پیکان تازه خریده اش عازم شیراز شدیم و بین راه ایلیار ترانه می خواند:« بیا بریم شاه چراغ، شاه چراغ، عهدی ببندیم، عهدی ببندیم...»

و پس از زیارت، وارد حافظیه شدیم و چه خبر بود!؟

جمعیتی انبوه از دانشجویان دختر و پسر گرداگرد آرامگاه در صفوفی منظم ایستاده بودند و دل و جان به صدای دل انگیز و روح نواز هنرمندی سپرده که در کنار تربت حافظ ابیاتی از غزل شاعر را در دستگاه آوازی چنان می خواند که گاه جوانان از سر شوق و شور اشکی در چشمهایشان حلقه می بست یا بر گونه ها می چکید، و گاهی خواننده مانند بلبلی بر شاخسار چهچه ی ممتدی سر می داد که همه جمعیت حاضر در حافظیه به وجد آمده از شدت شادی و هیجان کف می زدند و سوت می کشیدند...

و ایلیار را می دیدم در حس و حال شیدایی!

بیخود از خود و گویی در این عالم نیست...

و افسوس و دریغ که این عالم لذت بخش را  پیرمردی از من گرفت!

موضوع از این قرار بود که چند تن از دانشجویان اوراقی را میان حاضرین پخش می کردند.

به دست من که رسید دیدم صفحه ای نقاشی خط رنگین از ابیات غزل بود که محو زیبایی آن شدم و وانمود می کردم که آن را می خوانم!

پیرمرد کنارم گفت:«جوون! لطفا بلندتر بخون! من عینک مطالعم رو نیاوردم!»

و عرق شرم بر سراسر وجودم نشست... 

آرزو می کردم آب شوم و به زمین فرو  روم، و یاد زمین دهان باز کند و مرا ببلعد...





نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.