گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره 99



آخر شب از قطار پیاده شدم و چمدانم را به دنبال خود می کشیدم.

کنار میدان زیر نور مهتابی ها چشمم به همسایمون عباس آقا(1) و همسرش افتاد که روی گلیمی نشسته و ازسربازی جوان با ذوق و شوق پذیرایی می کردند.

و چنان محو تماشای سرباز بودند که نه کسی را می دیدند و نه صدایی می شنیدند...

خوشبختانه پذیرایی به اتمام رسید و سرباز با ابراز تشکر و خداحافظی خط نگاه زن و شوهر را با خود می برد...

تاکسی گرفتم و از آنها دعوت کردم با هم به خانه برویم.

 داخل تاکسی خیلی سعی کردم جویای حال سرباز شوم اما دریغ از فرصتی کوتاه!

خانم: « چشم و ابروی سیاهش با چشم و ابروی پسرمون مو نمی زد!» 

عباس آقا:«رفتار و گفتارش یه ویدئوی زنده از پسرمون بود!»

خانم :« دهن و دندونهای صدفی اش کپی دهن پسرمون بود!»

عباس آقا:«وقتی می خندید پسرمون رو مجسم می کرد!»...

و این شور و شیدایی بدون وقفه ادامه می یافت...

صورتها نقشی از شادی و شعف را نشان می دادند، لیکن چشمهای غرقه در اشک، حکایت دیگری می گفت و خانم مرتب با گوشه ی روسری اشک روی گونه هایش را می گرفت...

سوز و گداز عشق و درد و رنج صبوری و مهجوری را چگونه می توان نوشت!؟



1) به داستانک های شماره 38-70-86 رجوع شود.



داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره:94



ما بچه ها از شادی در پوست خود نمی گنجیدیم!

ایام عید نوروز راهی سفر شدیم.

جاده ها را پشت سر می گذاشتیم و از جاهای دیدنی فیلم و عکس می گرفتیم.

گاه گاهی باران بهاری بر لطافت هوا می افزود.

نزدیک شیراز مامان گفت: «اول به سلام شاه چراغ می ریم!»

خواهرم گفت:«از خواجه شیراز فال می گیریم!» 

برادرم که شیفته ی آثار تاریخی بود صداش درآمد:« تخت جمشید رو با حوصله می گردیم!» و بابا لبخند زنان گفت:{ از استاد سخنِ«مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست...}(1) غافل نشیم!»

باران شدت گرفته بود و سریع سیل آسا شد! از سر و صورت بابا عرق می چکید!

مامان ذکر می گفت...

و دیدیم که اتومبیل ما شبیه جعبه ای فلزی با غرش سیلاب به هر سویی کشیده می شد و تلاش بابا این بود که آن را به سمتی سوق دهد!

خواهر و برادرم جیغشان را در گلو خفه می کردند... من به یاد غزلی افتادم: « ای دل ارسیل فنا بنیاد هستی بر کَنَد - چون ...(2)»

با دیدن حال و فضای هولناک اشک بی امان به صورت و لباسم می ریخت...

که اتومبیل ما لابه لای مینی بوس و تنه و شاخه های درختی خوابیده گیر کرد...

مردمی شتابان به سوی ما می دویدند...

ماشینهایی را می دیدیم که آب می برد ...

و فریادهای را می شنیدم که خدا را صدا می زدند...

در بیمارستان از خود می پرسیدم چرا همیشه به یاد خدا نیستیم!!؟


1)سعدی

2)حافظ


داستانک در عصر ما



سیدرضا میرموسوی

شماره 77

سید بازار آن روز مکرر به رستوران می رفت و می آمد و ارقامی  را در دفتر می نوشت. خیلی دلم می خواست سر از کارش در بیاورم چون نه مراسمی داشت و نه کسی رو دعوت کرده بود! شب نشده مغازه را بست و به من گفت:« امشب وانت رو جلوی رستوران نگه دار! » من از خدا خواسته پشت فرمان پریدم و آقا سید کنارم نشست. به محض توقف جلو رستوران، دو کارگر آن بسته های بزرگی از ظروف غذا را روی وانت گذاشتند و خودشان ایستاده از آنها محافظت می کردند. آقا سید پس از شمارش به من گفت:« کارگرا وظیفشون رو می دونن! شما فقط سریعتر حرکت کن که بچه ها گشنشونه! آدرسو کارگرا بهت می گن!»نیم ساعتی بیشتر نگذشت که در جنوب شهر وارد کوچه ای عریض و طویل شدیم که حدود چهل یا پنجاه کودک و نوجوان بازی می کردند. چشمشون که به وانت افتاد شتاب زده از یکدیگر سبقت گرفتند و هیاهو کنان صف کشیدند! شاید قبلا هماهنگی شده بود! و کارگرها کار توزیع را شروع کردند.

روزی در شرایطی مناسب پرسیدم:« آقا سید! هزینه کار خیر اون شبی رو شما می دین!؟» و آقا سید جواب داد:« منو شما و کارگرا اجرِ اجراشو می بریم! اجر کار خیر رو خیرین!»


داستانک در عصر ما


سیدرضا میرموسوی

شماره: 66



تعدادی از بازاریان با عجله نزد سید آمدند و گفتند:« چرا نشسته ای سید!؟ چن تا کاسب جوون به جون هم افتادن، پیش از اینکه خونریزی بشه ریش سفیدی کن!» سید مغازه را به شاگردش سپرد و با خود واگویه داشت:

 

یکی از بازاریان کلامش را برید و گفت:«حاج جعفر ارثیه بهش رسیده، حجم اجناسشو طوری چیده که روی مغازه های اطراف سایه انداخته، هیکلشم که ماشاءالله!»

سید جمعیت تماشا را کنار زد و صلواتی بلند فرستاد! جمعیت هم انفجاری جواب دادند به طوری که منازعان در حال مشت و لگد زدن و بد و بیراه گفتن، در جا ایستادند! سید سریع گفت:« ما پنجاه ساله از این بازار برای زن و بچه مون روزی می بریم با کسب آبرو و اعتبار! مگه شما غیر از اینو می خواین!؟ سپس به کنار حاج جعفر رفت و آهسته زمزمه کرد، ای همکار! ای دوست!: 


1- هوشنگ ابتهاج(سایه)

2-سعدی