داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(30)
سید رضا میرموسوی
شماره 190 از مجموعه داستانک در عصر ما
لایق هدیه
...روزها و هفته ها به کندی می گذشت و به شدت آزارم می داد! در شرایطی که پاییز بود و روزهای طولانی تابستان را پشت سر گذاشته بودیم و در این ایام که برای من خاص حساب می شد چه خوابها که ندیدم و چه خیالها که به سرم نزد!
برای گریز از این حال و هوا به قول ایلیار دنبال چاره جویی بودم(1)
و تنها چاره ی فرار از این هجوم افکار و خیال، کار و تلاش بود و به همین سبب عامدانه بیشتر و بیشتر مسئولیت می پذیرفتم که می دانستم اسیر احساس شدن، ضعف و سستی به بار می آورد و نیز افسردگی به همراه دارد و در این حال و حس ممکن است تصمیمهای غلط و به دور از خرد گرفته شود!
ایلیار در این مدت نه تنها واکنشی نشان نمی داد که هیچ... صدایش هم در نمی آمد تا آن روز صبح گشاده رو، متبسم و همراه با نسیم مثنوی از راه رسید و خواند:
گفتم:« خوش خبر باشی استاد خوش صدای هنرمند! از نسیم مثنوی عطر جان پرور به مشام می رسد!»
و چشم به دهان ایلیار دوختم.
ایلیار:« اول از همه اوستا رضا! صبر و صبوریتو تحسین می کنم! چون خودم تا به این حد صبور نبودم، دوم، جهت اطلاع، در این مدت گذشته خانم بنده اغلب نیازهاشو از مغازه بابایاشار تامین می کرده و با دخترخانم آشنا شده که در اثر خریدهای مکرر، این آشنایی تبدیل به دوستی میشه و در این رابطه خانم صمیمانه از ایشون می پرسه:« دوس داری عروس بشی!؟»
و دختر خانم با حجب حیای طبیعی جواب میده:«من باید از پدرم مراقبت کنم!»
و خانم خیلی مودبانه میگه:«عزیزم! دو نفری که بهتر میشه از پدر محافظت و مواظبت کنین!»
و دختر با سکوت و تامل زیاد پاسخ میده:« نمی دونم! تا نظر پدر چی باشه یا آقا داماد کی باشه!؟»
خانم میگه:«غریبه نیس! میشناسیش! همون جوونی که تو کیسه های نایلونی مغازه شما گل سرخ به خونه می برده!»
و دختر خانم گلگون شده میگه:«باید فکر کنم و با پدر مشورت کنم! و ایلیار اضافه کرد:«تا اینجا پیش رفتیم، ببینیم بعد چی پیش میاد!» بی هوا از جا پریدم! بشکن زدم و دور ایلیار چرخیدم ، صورتشو بوسیدم
1-به شماره 17 رجوع شود.
2-مولانا