گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 26

شماره 274 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت سوم: تشنه شادی

:«می بینی حاجی! این مردم فقط منتظرن فرصت گیر بیارن، بدشون نمیاد دستی بالا کنن!» حاجی آجیلی غرید:«جمشید مشنگ! تو هنوز دست از این مسخره بازی بر نداشتی!؟» جمشید:«حاجی جون! جون من دیدی چجوری مردم می شنگیدن!؟

برا همین منو به هر مجلس شادی دعوت می کنن تا در مجلسشون هیجان ایجاد کنم! تنها خونه شما بود که نتوستم خودی نشون بدم!

همون شبی که برا اسمال آقا می خواستیم از دخترتون شیرین خانم خواستگاری کنیم! یادته حاجی!؟ نشون به اون نشون که یک بار غش کردین و یک بار کرونا گرفته بودی و مهمونا فرار کردن! ولی حاجی ما شیرینی خوردیم و مهمونایی که مونده بودن، گفتن انشاءالله شیرنی نومزدی اسمال آقا و شیرینه! و حالا کیه که توی این محله ندونه این دو جوون شیرین و فرهاد زمونه ان! ها!!؟ مگر به گوش همشهری شما  یعنی حافظ شیراز نرسیده باشه و باز بلند می خواند:« دختر شیرازی جونُم/جونُم شیرازی... ابروتو به من بنما تا شوم راضی...»

و همسایه و بچه ها با جمشید هم آواز می شدند و جمشید گفت: ببین حاجی مردم تشنه شادی ان! می بینی چجوری حال می کنن!؟ خوشت اومد !؟» حاجی:« یادت باشه جمشید! این دلقک بازی ها و مسخره بازی ها و مطربی ها برات آب و نون نمیشه! نون تو سکه و دلاره یا تو ملک و تجارت و بازاره، این جوری فقط جوونیتو هدر می دی!»

دو مرد از حاجی خواهش کردند به خانه برود و کمی به خودش برسد و آرامشش را حفظ کند و او را تا خانه رساندند. حاجی سرخ و برافروخته از این اتفاقات وارد حیاط خانه اش شد و در را به شدت به هم زد...

خانم حاجی که مانند دیگر همسایه ها صدای شوهرش را شنیده بود و با خلق و خو اش آشنا ، آماده و حاضر جواب انتظارش را می کشید!

حاجی:«کو؟ کجاست!؟ شیرین کجاست!؟ نکنه باز رفته باشه مهمونی!» خانم با خونسردی و حفظ آرامش و خندان در حالی که میز پذیرایی را برای شوهر آماده می کرد گفت:«عزیزم! چیزی شده!؟ نه سلامی، نه علیکی، چه خبره! چرا باز خواست می کنین!؟...



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.