گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

قصه های جنگل

قصه های جنگل

جلد اول(1)

قسمت(1)

شماره 204 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که در این ایام به خاطر شیوع کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج -سه سال آخر دبستان)

ترس روباه کوچولو

صبح خیلی زود، آن وقتی که هنوز بعضی از حیوانات جنگل و برخی درختان و گیاهان خواب بودند، شغال با عجله به سوی لانه آقا گرگه می رفت. هیچ جایی توقف نکرد و از لابلای درختان، بوته ها و علفهای جنگلی به سرعت می گذشت. پاهایش از رطوبت شبنم گیاهان خیس شده بودو شغال از این بابت احساس خنکی خوشایندی داشت، به خصوص که عطر خوبی از آنها به مشامش می رسید. رفت و رفت تا جلوی لانه ی آقا گرگه رسید و ایستاد.

شغال داد زد:«آقا گرگه! آقا گرگه! بیدارید؟» چون صدایی نیامد دوباره فریاد زد:«آقا گرگه! بلند شوید! خیلی کار داریم» آقا گرگه خمیازه ای کشید و از روی تشک علفی نرم و گرم خود بلند شد. کمی بدنش را کش داد و عصبانی گفت:« چه خبره!؟ چی شده!؟ چرا داد و فریاد می کنی!؟ شغال جواب داد:« حالا بیایید بیرون! خیلی کار داریم!» آقا گرگه خشمگین بیرون آمد، دندان های تیزش را نشان داد و غرّید:« کی گفته که ما کار داریم!؟ بگو ببینم ما چه کار داریم!؟»

شغال که کمی ناراحت شده بود گفت:« ای بابا! چطور نمی دانید!؟ همه حیوانات جنگل خبر دارند!!!

روباه کوچولوی قشنگ، روباه کوچولوی باهوش و زرنگ، دوست شما! با امروز شش روز می شود که از لانه اش بیرون نیامده است...»

آقا گرگه عصبانی پرسید:« خب این چه ربطی به من دارد؟ شاید مریض باشد، حالا این موضوع چه ربطی به تو دارد!؟»

شغال با خوشحالی گفت:« آها... بله....عرض شود آن موقعی آقا گرگه که شما باشید به آغل گوسفندان حمله می کنید، سگهای آبادی دُور آغل می چرخند و پارس می کنند...

در این اوضاع پر سر و صدا، روباه کوچولوی قشنگ، روباه کوچولوی باهوش و زرنگ نرم و آهسته ولی چابک خود را به مرغدانی می رساند و با حیله هایی که  خود می سازد، یک مرغ و خروس چاق و چله را شکار می کند و من هم همیشه از شکار شما دوستان خوب دلی از عزا در می آورم...»

آقا گرگه گفت:« ای بد جنس! امروز تو هم می خواهی دوستی ات را ثابت کنی؟ بگو ببینم حالا من باید چه کاری انجام دهم؟» شغال گفت:«بیایید برویم، در مسیر راه توضیح می دهم... آها... بله...

گفتم روباه کوچولوی قشنگ با امروز شش روز می شود از لانه بیرون نیامده است، بیرون هم نمی آید، جواب هیچ حیوانی یا دوستی را هم نمی دهد!!!»

آقا گرگه پرسید:« چرا!؟»

شغال جواب داد:« این را شما باید از روباه کوچولو بپرسید، او با شما دوست است، وقتی ببیند این آقا گرگه هست که از او پرس و جو می کند، مجبور می شود یک جوابی بدهد.»

شغال تند تند راه می رفت و آقا گرگه از دنبال و زیر چشمی مواظب اطراف بود و گاهی زیر بوته ها را بو می کشید. هنگامی که از جلو لانه ی  آقا خرگوشه می گذشتند، آقا خرگوشه طبق عادت به همه جا سرک می کشید، آنها را دید و از ترس توی لانه اش فرو رفت.

اما پس از لحظاتی کنجکاوانه بیرون پرید و پرسید:«آهای! آهای! چه خبر است؟ صبح به این زودی کجا؟»

شغال همچنان که می رفت با صدای بلند گفت:«روباه کوچولوی قشنگ، روباه کوچولوی باهوش و زرنگ، با امروز  شش روز می شود از لانه  بیرون نیامده است...»

آقا خرگوشه با خودش زمزمه کرد:«بله...بله... درست است» سپس جستی زد و دنبال آنها به راه افتاد، اما تا چشمش به دندان های تیز و چشمهای هیز آقا گرگه تلاقی کرد،  به سرعت برگشت و با شیرجه ای جانانه داخل لانه پرید و پنهان شد. شغال متوجه ترس و وحشت آقا خرگوشه شد، برگشت و داد زد...



داستانی بلند برای نوجوانان(8)


داستانی بلند برای نوجوانان(8)

سیدرضا میرموسوی

شماره 168 از مجموعه داستانک در عصر ما


رضا زنگوله مجروح!

... شب از نیمه گذشته بود، هجوم افکار گوناگون آرامم نمی گذاشت! ماجرای زنگوله دلم را آزار می داد که فریادی کل افکارم را کنار زد!:«آی دزد! آی دزد...»

و به دنبال هیاهوها شنیدم:«آخ! نزن!»

از لبه ی بام نگاه کردم، تعدادی تو کوچه می دویدند و برخی از پشت بامها به کوچه می پریدند... و کسی داد زد:«زدنش!» یاد رضا مضطربم کرد و خودم را به کوچه رساندم، جلو رفتم رضا دراز به دراز روی سنگ فرش افتاده و در سایه روشن چراغ برق سر و صورتش آغشته به خون دیده می شد!

استاد صفر گفت:«این رضا زنگوله است... من میشناسمش!

باباشم سمساری داره! هر جا منفعتش باشه مثل کنه می چسبه و به آسونی کنده نمیشه!»

اکبر آقا جگرکی با تاسف گفت:« عجب دور و زمونه ای شده! حالا... یه الف بچه از دیوار مردم میره بالا...»

پیرمردی گفت:«کاش نمیره... والّا خونش گردن گیره...»

به دنبال این سخن هر یک از افراد حاضر به بهانه ای به طرف خانه هایشان برگشتند!

استاد صفر گفت:« به شهادت همسایه ها گربه ها نقشه شبیخون کشیدن!

میخوان کلک کفترامو بکنن، من باید برم!(1)»

اکبر آقا جگرکی گفت:«منم باید برم تا به جگر و دل و قلوه شبیخون نزدن!»(2)

پیرمرد به من گفت:«پسرجان! برو علی آقا راننده تاکسی رو خبر کن! به پنجره بزن بیدار میشه!»

و دقایقی بعد داخل درمانگاه بودیم.

دکتر پس از معاینات لازم اظهار کرد که:« جراحات سطحیه! فقط بمونه تا بهوش بیاد و سر و صورتش تمیز و زخمها پانسمان بشه!»

پیرمرد خطاب به من گفت:« برو پسرجان بخواب من پیشش می مونم!»...


1 و 2- به قسمت 6 رجوع شود



داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 153

کلام منطقی

دوستم وقتی باخبر شد که قصد خرید خونه دارم، پیامک زد:«خیر باشه! من در خدمتم! می دونی که مدتی با بنگاه مسکن همکاری داشتم و اطلاعات خوبی کسب کردم!»

پیام فرستادم«دوست عزیز! کور از خدا چی می خواد!؟ دو چشم بینا!

با تشکر از  لطف و محبت شما!»

عالی شد!

با این روزگار رنگ و وارنگ پر نیرنگ و در ارتباط با آدمهای بنگاهی زبر و زرنگ! چنیین دوستی به کار آید! و حکایت ما از اونجایی آغاز شد که دل در گرو خونه ای گذاشتم که دوست عزیزم سریع بر اون خط بطلان کشید:«مگه متوجه نشدی!؟ سند خونه مشکل داره...»

کمی کسل شدم ولی  از طرفی رضایت داشتم که با وجود چنین دوستی کلاه سرم نمیره!

دومین خونه ای رو که پسندیدم، گفت:« هول نشو! نور نداره...»

و در مورد سومین انتخابم گفت:«پارکینگ نداره، رو دستت می مونه!»

و برای خونه چهارم گفت:« بیخیال شو! تو طرح جامع شهرداریه...»

و درباره پنجمین خونه ای که پسند کردم گفت:«ناتمومه! حالاها خونه نمیشه!»

و ششمین:«خیلی گرونه! چه خبره!؟»و...

روزی با ماشینش دنبالم اومد!

گفتم:«دوست عزیز زحمت دادم اما واقعیت اینه که تا ما کلاهمون رو چرخوندیم رشد قیمت از رشد ما سبقت گرفت...

دیگه وسعم نمیرسه...»

و صدای رادیوی ماشینش:


1-بیدل




داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 124



حاج آقا اسلامی پیرمرد محله ما همیشه زنده دل، بشاش و بذله گو دیده می شد.

کنجکاو شدم که پیرمردی تنها چگونه روزگار سپری می کند و این همه آرامش و نشاط از کجاست!؟

روزی به عمد از مسیر خانه پیرمرد عبور کردم.

هنوز فاصله ی نسبتا زیادی داشتم که رایحه ی گل و گیاه مشامم را نوازش داد.

جلوتر که رفتم برخی از همسایه ها را دیدم که از حیاط خانه پیرمرد خارج می شدند و هر یک شاخه گلی یا گیاهی در دست داشتند.

روی دیوارهای حیاط را  شاخه های درختان میوه سایه انداخته بودند و فاصله ی بین آنها را بوته های گل محمدی و یاس پر می کردند که ساقه های خود را از دیوار به طرف پیاده روی خیابان آویزان و سخاوتمندانه کار عطرافشانی را برای رهگذران برعهده داشتند و نسیم این رایحه ی خوش را با تمام وجود بلعیده و با خود می برد!

درِ حیاط باز بود. بوستانی دیده می شد! و چه دوستانی!؟

بیگانه و آشنا دورِ پیرمرد را گرفته بودند. چشم پیرمرد که به من افتاد با صدای بلند خواند:


1-سعدی




داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 118



تب، تب لعنتی

چند روزی می شد که به جانش افتاده بود و مرد آن را جدی نمی گرفت! به کمک تب بُـر آنتی بیوتیک و مُسَکّنها ها، صبح از پارکینگ برج سوار بر اتومبیلش به محل کار می رفت و شب داخل پارکینگ از اتومبیل پیاده و سوار بر آسانسور وارد خانه می شد!

ولی از عصر آن روز تبش شدت گرفته بود.

سرما و لرزش بدنش، او را به زیر پتو کشاند، خیس عرق شد و پتو را کناری انداخت...

دوباره سرما و لرزش،  به طوری که دندانهایش بهم می خورد!

گاهی هذیان می گفت و همسرش را صدا می زد...

یا او را می دید که چند شاخه گل سرخ در دست به سویش می آمد...گ

سعی کرد حواسش را جمع کند:

 «نه!

همسرم سالهاست که منو ترک کرده...

نه!

نمیشه!

 در و پنجره ها بسته ان!»

به سرایدار زنگ زد! و با آخرین رمق تلو تلو خوران در را گشود و کف اتاق نقش زمین شد!

سرایدار پیر چند پزشک برج را خبر کرد.

و غر زد:

«پزشکان حاذق و مشهور تو این برج ساکنن و این آقا!»:



مرد را در بیمارستان بستری کردند.

پس از بهبودی هر از گاهی مهمانی می داد و سرایدار و خانواده اش نقش میزبان را بر عهده داشتند.


1- مولوی