سیدرضا میرموسوی
شماره 102
به خر و پف پدر عادت کرده بودیم که هذیان هم به آن اضافه شد!
چشام گرمای خواب رو می گرفت که هذیان به ناله تبدیل گردید!
رفت و آمد مامان به آشپزخونه مشخص بود.
خواهرم خواب زده برخاست و به اتفاق پیش آنها رفتیم.
مامان پدر رو پاشویه می کرد و پریشون به نظر می رسید!
خواهرم گفت: خب پدر رو به دکتر ببریم!« مامان جواب داد:« در اون حد نیس!»
و رو به من گفت:» پسرجون! برو دنبال ننه اسمال(1)»
خواهرم گفت:« ننه اسمال که دکتر نیس!»
مامان گفت:«در این شرایط و نصف شبی دلشوره آدم زیاد میشه، وجود یه شخص با تجربه و دلسوز به آدم آرامش میده...»
دویدم به طرف خونه ننه اسمال که در هر محفل و مجلسی مددیار خونواده ها بود!
بیدارش کردم! ننه اسمال ابتدا از مامان پرسش هایی کرد و دست روی پیشونی پدر گذاشت و گفت:« شما به کار پاشویه ادامه بده...
من و بچه ها شربت آبلیمو تهیه می کنیم!»
گلاب و بیدمشک نداشتیم که از اسمال سیخی گرفتیم!
پدر که شربت خنک رو سر کشید، حالی کرد و یواش یواش خوابش برد!
ننه اسمال آهسته گفت:« آلو خیس کردم صبح زود بهش بدین، اشتهاشو باز می کنه، گشنه که شد کته ماست...
برای آسودگی خیال فردام ببرین دکتر...
انشاءالله تا فردا بهتر میشه»
و همینطور هم شد!
1) رجوع شود به داستانک شماره 101