نوشته: سیدرضا میرموسوی
شماره:95
چند نفر از جوانانی که به تازگی وارد کسب و کار بازار شده بودند، تصمیم گرفتند هر ماه چند ساعتی را در خدمت سید بازار(1) باشند تا از همان ابتدا با رمز و راز بازار آشنا شوند و به اصطلاح به فوت کاسه گری دست یابند.
آن روز سید سرگرم خوش و بش با مشتریانش بود و ضمن بسته بندی لوازم مورد نیاز آنان به فراخور حال حکایتی یا مثلی نقل و اگر مجالی می یافت بیتی مناسب را زیر لب زمزمه می کرد و به این طریق چنان مشتریانش را مجذوب و مفتون خود می نمود که بدون چون و چرا مبلغ فاکتور را می پرداختند و هنگام خداحافظی مثل این بود که دوستی عزیز را ترک می کنند!
و این حسن سلوک سید برای بیگانه و آَشنا یکسان بود.
یکی از جوانان گفت:«نکاتی آموختیم! اما خداوکیلی سید! اگه نکته ای رو ضروری می دونی به ما جوونا بگو!» و سید گفت:«پنجاه سال بذر صداقت رو بیختم و در کارم ریختم که حاصل آن به مرور سرمایه ی اصلی و اساسی شد، یعنی کسب اعتماد! و به تبع آن اعتبار...»
و خواند:
1) برای شناخت سید به داستانکهای 34، 30، 33، 44 و... رجوع شود.